گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد بیست و سوم
.جلد بيست و سوم




(سال چهار صد و شصت و يك)

بيان پاره‌اي از رويدادها

در صفر اين سال چنانكه گفتيم فخر الدوله بن جهير بوزارت خليفه بازگرديد.
و چون بازگشت ابن الفضل او را در قصيده‌اي طولاني ستايش كرد (مؤلف فاضل دو بيت از آن قصيده را نقل كرده كه در ترجمه آن فايده‌اي متصور نبود. م.) در شعبان اين سال جامع (مسجد) دمشق آتش گرفت. و سبب آتش‌سوزي آن آن بود كه در دمشق ميان مغاربه هواخواهان مصريان و مثارقه جنگي رويداد و و جنگجويان خانه‌اي را كه در مجاورت جامع بود بآتش كشاندند، و آتش از آن محل به مسجد سرايت كرد. عامه مردم مغاربه را ياري ميكردند. چون جامع دچار آتش‌سوزي شد. جنگ و ستيز را يك سو نهاده و بخاموش كردن آتش در جامع مشغول شدند و مصيبت بزرگ شد و آتش بدرون مسجد نفوذ پيدا كرد و محاسن آن را از ميان برد و از كارهاي نفيس آنچه در آن بكار رفته بود نابود كرد!
ص: 34

462 (سال چهار صد و شصت و دو)

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال پادشاه روم از قسطنطنيه با سپاهي انبوه روي به شام آورد و بر شهر «بنج» فرود آمد و آنجا را مورد تاراج و غارت قرار داد و مردم را بكشت و محمود بن صالح بن مرداس و بني كلاب و ابن حسان طائي و ساير اعراب كه با آنها بودند از پيش روي سپاهيان رومي منهزم شدند. سپس پادشاه بسبب شدت گرسنگي نتوانست خود (و سپاهيانش) در آن نقطه زيست كنند و بسر زمين خود بازگشتند.
در اين سال فرمانده لشكريان «بدر» با سپاهي انبوه رو بشهر صور نهاد و آنجا را محاصره كرد در آنجا قاضي عين الدوله بن ابي عقيل بر شهر چيره شده بود. و همينكه «بدر» شهر را محاصره كرد. قاضي عين الدوله به امير قرلوا پيشواي تركهاي مقيم در شام پيام فرستاد و از وي استمداد كرد و او با دوازده هزار سوار رزمجو حركت كرده و شهر صيدا را كه تعلق به فرمانده بدر داشت محاصره كرد.
در اين هنگام بود كه «بدر» از پيرامون شهر صور عزيمت و ترك محاصره آنجا نمود. و تركان از محاصره صيدا دست كشيده بازگشتند و بدر برگشته دوباره شهر صور را از راه دريا و خشكي محاصره كرد و مردم را آنچنان در تنگنا قرار داد كه نان را هر رطل به نيم دينار ميخريدند و بدر بمقصود خود دست نيافت و آنجا
ص: 35
را ترك كرد.
در اين سال ضرابخانه دينار در بغداد بدست نمايندگان خليفه سپرده شد و سبب آن اين بود كه سكه‌هاي تقلبي در دست مردم و سكه‌هاي سلطاني فراوان يافت گرديد. و سكه‌هاي (نوين) بنام وليعهد بر دينار ضرب شد و بنام اميري ناميده شد و داد و ستد با غير آن ممنوع گرديد.
در اين سال رسولي از جانب صاحب مكه محمد بن ابي هاشم كه فرزند خود نيز با خود بهمراه داشت بر الب ارسلان وارد شد و او را آگاه ساخت كه در مكه بنام خليفه القائم بامر اللّه و نام سلطان خطبه خوانده و نام علوي صاحب مصر را از خطبه بينداخته و بهنگام اذان جمله «حي علي خير العمل» را كنار نهاده است. سلطان سي هزار دينار با خلعتهاي گرانمايه براي (امير مكه) بفرستاد و مقرري سالانه ده هزار دينار تعيين كرد و گفت: هر گاه امير (مكه) اين كار را همچنين به ميمنت و مباركي در مدينه انجام دهد بيست هزار دينار و سالانه پنج هزار دينار مقرري خود را كفايت نمائيم.
در اين سال عميد الدوله بن جهير با دختر نظام الملك در ري ازدواج كرد و ببغداد بازگشت.
در ماه رمضان اين سال تاج الملوك هزار سب بن بنكير بن عياض، بهنگام بازگشت از نزد سلطان بخوزستان در اصفهان درگذشت. در آن موقع جايگاهش بلندي يافته بود و با خواهر سلطان ازدواج كرده و بر نور الدوله دبيس بن مزيد طغيان كرده و سلطان را برانگيخته بود كه بلاد او را تصرف كند. و چون درگذشت دبيس نزد سلطان رفت. شرف الدوله مسلم فرمانرواي موصل نيز همراه وي بود.
نظام الملك بديدارشان رفت و آنها را بديد و شرف الدوله با خواهر سلطان كه هزار سب او را به زني گرفته بود ازدواج كرد. و هر دوي آنان از همدان به بلاد خود بازگشتند.
در اين سال در مصر گراني سخت و مجاعه عظيمي رويداد تا جائي كه مردم بعضي
ص: 36
بعضي ديگر را ميخوردند (!) و از سرزمين مصر كوچ كرده و گروه بسياري از مهاجر آن ديار كه از گرسنگي گريخته بودند ببغداد هجوم آوردند بازرگانان مصري بآنجا رسيدند و با آنها پوشاكهاي فرمانرواي مصر و اسباب و اثاث كه از گرسنگي غارت شده بودند بهمراه بوده و چيزهاي بسياري با آنها بود كه بهنگام دستگيري الطائع به سال سيصد و هشتاد از دار الخلافه (بغداد) غارت شده بود و همچنين آنچه در فتنه بساسيري از خزائن تاراج شده بود. در بار و بنه مهاجران وارد شده از مصر يافته ميشد كه از جمله هشتاد هزار قطعه بلور بزرگ و هفتاد و پنجهزار قطعه ديباي قديم و يازده هزار كژاگند و بيست هزار شمشير مرصع بين آن اشياء بود.
ابو الفضل در ستايش از القائم بامر للّه در قصيده‌اي بيان اين احوال نموده است (مؤلف فاضل دو بيت از آن قصيده را نقل كرده است كه ترجمه آن سودي نداشت م.) در اين سال ابو الجوائز حسن بن علي بن محمد واسطي درگذشت. او مردي اديب و خوش گفتار و سخنور بود. از گفته‌هاي اوست كه ميگويد:
«وا حسرتي من قولهاخان عهدي ولها»
«و حق من صيرني‌وقفا عليها و لها»
«ما خطرت بخاطري‌الا كستني و لها» مفاد اين ابيات بفارسي چنين است: «دريغا از پيمان او كه خيانت به عهدهاي من روا داشت و براستي كه مرا ساخته‌اند كه وجودم وقف بر او باشد و هر گه كه (يادش) بخاطرم خطور مي‌كرد مرا (بياد خود) درهم [؟] در اين سال محمد بن احمد ابو غالب بن بشران واسطي اديب درگذشت و ادب با درگذشت او بپايان رسيد و او را شعري است از جمله آنها در زهد كه گفته است: تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌23 36 بيان پاره‌اي از رويدادها ..... ص : 34
يا شائدا للقصور كهلااقصر فقصر الفتي الممات
ص: 37 لم يجتمع شمل قصرالا قصارا هم الشتات
و انما العيش مثل ظل‌منتقل ماله ثبات مفاد اين ابيات به فارسي چنين است: «اي آنكه كاخها بنا همي كني كوتاه آي كه كاخ مرد مرگ است. و خانداني در كاخي گرد هم نميايند مگر آنكه فرجامش پراكندگي باشد و زندگي همچو سايه‌ايست كه جابجاي شده ثباتي در آن نيست».
در اين سال قاضي ابو الحسن محمد بن ابراهيم بن حزم قاضي دمشق و ابو محمد عبد اللّه بن عبد الرحمن بن ابي العجائز، خطيب در دمشق درگذشتند
ص: 38

463 (سال چهار صد و شصت و سه)

بيان خطبه بنام القائم بامر اللّه و سلطان (الب ارسلان) در حلب‌

در اين سال محمود بن صالح بن مرداس در حلب بنام امير المؤمنين القائم بامر اللّه و سلطان الب ارسلان خطبه خواند.
سبب اين بود كه اقبال دولت سلطان و قوت و پخش دعوت او را بديد، پس مردم حلب را گرد آورد و گفت: اين دولت جديد و كشوري نيرومند است. ما از آنها در بيم زيست ميكنيم و آنها بخاطر مذهبي كه داريد، خون شما را حلال ميشمارند.
راي ما بر اين است كه، پيش از آنكه (بسراغ) ما بيايند و اتلاف وقت كرده باشيم كه ديگر نه قول و قرار و نه بذل مال و منال سودبخش نباشد. خطبه بنام او بخوانيم.
سران قوم راي او را پذيرفتند و مؤذنان سياه (شعار عباسيان. م.) پوشيدند و بنام القائم بامر اللّه و سلطان خطبه خواندند. عامه مردم حصيرها از جامع (مسجد) جمع كردند و گفتند: اين حصيرها تعلق به علي بن ابي طالب دارد. ابو بكر براي خود حصير آورد تا مردم روي آن نماز گذارند! خليفه براي محمود، بوسيله نقيب النقباء طراد بن محمد زيني خلعت فرستاد و محمود آن را در بر كرد. و ابن سنان خفاجي و ابو الفتيان بن حيوس او را مدح
ص: 39
گفتند. و ابو عبد اللّه بن عطيه در مدح القائم بامر اللّه اشعاري سرود كه در آن بيان خطبه بنام او در حلب و مكه و مدينه آمده بود.
(دو بيت از آن مديحه را مؤلف فاضل نقل كرده قسمت كه ترجمه‌اش سودي نداشت. م.)

بيان استيلاي سلطان الب ارسلان بر حلب‌

در اين سال سلطان الب ارسلان از راه دياربكر، به حلب رفت. در دياربكر حكمران آن نصر بن مروان به پيشواز سلطان بيرون شد و با تقديم يكصد هزار دينار مراسم خدمت بجاي آورد. و آن مبلغ را براي او و اقامت سلطان حمل كرد.
الب ارسلان دريافت كه آن بر (مردم) بلاد تقسيط كرده است. پس دستور رد آن بداد و از آنجا به آمد رسيد و آن نقطه را مرزي استوار و منيع بديد و بر آن تبرك جست و دست بر ديوار و باروي شهر كشيده و بسينه خود ميكشيد. و از آنجا به «رها» رفت و بمحاصره آن اقدام كرد و لكن بچيزي دست نيافت. و رو به حلب نهاد. پيش از وصول سلطان به حلب نقيب النقباء ابو الفوارس طراد با نامه (القائم بامر اللّه) و خلعتهاي او به حلب وارد شده بود. محمود باو گفت: خواهش دارم به پيشواز سلطان بيرون شوي و مرا از حضور نزد او معاف بداري. نقيب النقباء بيرون شد و سلطان را آگاه كرد كه محمود خلعتهاي قائميه (مقصود القائم بامر اللّه است م.) پوشيده و خطبه (خليفه و سلطان) خوانده است. سلطان گفت: خطبه آنها چه ارزشي تواند داشت و آنها در اذان «حي علي خير العمل» گويند و ناگزير محمود بايستي بحضور رسد و پاي بر بساط ما نهد. و محمود از اين كار امتناع ورزيد. محاصره شهر (حلب) تشديد گرديد و نرخها گران شد، و جنگ بزرگ شد. روزي سلطان شخصا يورش بشهر برد و نزديك بدان رسيد. بناگاه سنگي از منجنيق بر اسب او بيفتاد.
همينكه كار بر محمود سخت شد، شبانه با مادر خود منيعه دختر وثاب نميري بيرون شده و بر سلطان وارد شدند. مادر محمود، منيعه به سلطان گفت: اين فرزند من است
ص: 40
آنچه دوستداري درباره او بكن. سلطان آنان را با گشاده روئي و نيكرفتاري پذيرفت. و محمود را خلعت بخشود و او را بشهر خود بازگرداند. و محمود مالي گرانقدر براي سلطان فرستاد.

بيان خروج پادشاه روم به خلاط و اسارت او

در اين سال ارمانوس پادشاه روم با سپاهي مركب از دويست هزار رومي و فرنگي و غربي و روسي و بجناك و گرجي و غيرهم از طوايف آن سرزمينها به قصد بلاد اسلام بيرون شدند. اين سپاه گران با تجملات بسيار و پوششهاي (پر زرق و برق) عظيم بودند و به ملازگرد از توابع خلاط رسيدند. سلطان الب ارسلان از آن لشكر- كشي آگاه شد. در آن هنگام او از حلب برگشته و در شهر خوي در (استان) آذربايجان مقيم بود. و از كثرت و انبوهي سپاه روم آگاه شد و بسبب دوري مسافت براي گرد آوردن سپاهيان لازم و نزديكي دشمن، نتوانست سپاهي چنانكه بايد گرد آورده مجهز كند. پس بار و بنه خود و همسرش را با نظام الملك به همدان گسيل داشت.
و خود با گروهي از لشكريان كه پانزده سوار رزمجو بيش نبودند، رو بدشمن نهاد و در حركت شتاب كرد و به لشكريان خود گفت: من به بردباري نبرد همي كنم.
هر گاه سلامت ماندم نعمتي است از جانب خداي بزرگ و چنانچه شهيد شدم فرزندم ملكشاه وليعهد من است. و پس از آن بحركت خود ادامه داد.
همينكه نزديك بدشمن رسيد، براي سپاه خود مقدمة الجيشي تعيين كرد.
نزديك به خلاط مقدمة الجيش او با مقدمه روسي كه با ده هزار رومي متشكل بودند برخورد كرده جنگيدند. روميان منهزم شده و فرمانده آنها به اسارت درآمد. او را نزد سلطان فرستادند. سلطان بيني او را بريد و او را با آنچه بدست آمده بود براي نظام الملك فرستاد و دستور داد، ببغداد روانه‌اش كند. همينكه دو سپاه برابر هم رسيدند، سلطان براي پادشاه روم پيام فرستاد و پيشنهاد متاركه كرد. ارمانوس در پاسخ پيام سلطان گفت: متاركه‌اي جز در ري در كار نخواهد بود. سلطان از اين
ص: 41
پاسخ ناآرام شده بر او گران آمد. پيشوا و فقيه او ابو نصر محمد بن عبد الملك بخاري حنفي به سلطان گفت: تو در راه ديني جنگ ميكني كه خداوند وعده پيروزي و برتري آن بر ساير اديان داده است. اميدوار چنانم كه خداوند بزرگ اين پيروزي بنام تو نوشته باشد و تو روز جمعه بعد از زوال در ساعتي كه خطباء بر منبرند. دشمن را به نبرد بخوان. خطباء براي مجاهدين دعاي پيروزي ميخوانند و اين نيايش قرين اجابت خواهد بود.
همينكه آن ساعت فرا رسيد، ابو نصر براي لشكريان به پيشنمازي نماز گذارد و سلطان بگريست و مردم هم گريستند و دعا كرد. و با وي همصدا دعا كردند.
و سلطان بآنها (لشكريان) گفت: هر كس خواهد برود راه گشاده است و برود.
در اينجا سلطاني در ميان نيست كه امر و نهي كند، و كمان و تركش تير بيفكند و شمشير و گرز برداشت. و دم اسب خويش بدست خود گره زد. افراد سپاهي نيز همان كار كردند و جامه سپيد در آميخته با كافور بپوشيد و گفت: اگر كشته شدم، همين كفن من خواهد بود.
سلطان در آن حال و هيئت به روميان حمله‌ور شد، آنها نيز يورش بردند، همينكه نزديك بآنها رسيد از اسب بزير آمد و روي بر خاك ماليد و بگريست و نيايش بسيار كرد و سپس سوار بر اسب شد و حمله كرد و لشكريانش نيز با وي حمله‌ور شدند. مسلمانان خود را ميان سپاهيان دشمن افكندند. گرد و غباري كه از سم ستوران برخاسته بود، حاجزي را تشكيل داده و مسلمانان هر گونه كه ميخواستند از سپاهيان دشمن ميكشتند و خداوند پيروزي خود را نصيب آنان كرد و روميان روي بهزيمت نهادند و آنقدر كشته از خود بجاي گذاشتند كه برون از شمار و زمين پوشيده از نعش آنها شده بود و پادشاه روم اسير شد. يكي از غلامان گوهرآئين او را اسير كرد و ميخواست او را بكشد. خادمي كه با پادشاه بود باو گفت او را مكش، او پادشاه است.
اين غلام را گوهر آئين بر نظام الملك عرضه داشته بود. و نظام الملك با
ص: 42
خردبيني باو او را برگرداند و گوهر آئين را بدان تقديمي ستود. و گفت: شايد او پادشاه روم را اسير كرده برايمان بياورد. و همينطور هم شد! آن غلام چون پادشاه روم را به بند اسارت بدر آورد و او را نزد گوهر آئين برد. و او قصد سلطان كرد و سلطان را از اسارت پادشاه روم آگاه كرد و وي دستور احضار او را داد. همينكه بحضور سلطان رسيد، الب ارسلان بدست خود سه تازيانه بر او زد و باو گفت: مگر من بتو پيشنهاد نكردم و تو نپذيرفتي؟ ارمانوس گفت:
اكنون نكوهش كنار گزار و آنچه خواهي بكن! سلطان باو گفت: اگر من اسير تو شده بودم با من چه ميكردي؟ گفت: به زشتي عمل ميكردم. باو گفت: اينك گمان ميكني چه با تو خواهم كرد؟ گفت: يا مرا ميكشي. يا اينكه در بلاد اسلام مرا (بخفت) ميگرداني. و ديگر اينكه بعيد مي‌نمايد اين است كه مرا به بخشي و قبول اموال از من كني و مرا نماينده خود كني. سلطان گفت: جز اين تصميمي نداشتم.
پادشاه روم با هزار هزار دينار و پانصد هزار دينار (يك ميليون و نيم دينار. م.) فديه تعهد كرد و تعهد نمود سپاهيان روم را هر وقت طلب كند، روانه بخدمت سلطان كند و هر اسيري (از مسلمانان) كه در بلاد روم هست آزاد نمايد. بر اين تعهدات قرار استوار داشتند. و سلطان او را در چادري فرود آورد و ده هزار دينار براي او فرستاد كه تدارك كار خود نمايد و گروهي از پاتريكها را آزاد كرد.
و فرداي آن روز باو خلعت بخشود و شاه روم پرسيد: جهت خليفه كدام سوي است؟
آن جهت را باو نشان داد. و او بپاخاست و روي بدان سوي سر را برهنه كرد و بزمين اشارت نمود كه نشان خدمتگزاري بود. و سلطان بمدت پنجاه سال قرار متاركه با وي داد و او را به بلاد خودش روانه داشت و گروهي از سپاهيان با وي همراه كرد كه او را به مأمن خودش برسانند و سلطان يك فرسنگ راه او را بدرقه نمود.
و اما در روم، همينكه خبر آن رويداد بدانجا رسيد، ميخائيل بر كشور چيره و بلاد را تصرف كرد و چون ارمانوس به دژ دوقيه (بايد همان دوك‌نشين باشد. م.) رسيد، خبر چيرگي ميخائيل را بشنيد. پس لباس پشمينه بر تن كرد. و زهد آشكار
ص: 43
نمود و به ميخائيل پيام فرستاد و او را از قرار و مداري كه با سلطان نهاده بود آگاه كرد و گفت: اگر خواسته باشي، قرار بر اين استوار گرديده و اگر هم خواستي نپذيري خود داني. ميخائيل بپاسخ پيام او گفت: آنچه بر آن قرار گذاشتي پذيرفته و بدان تن در ميدهم و ميانجيگري او را طلب كرد كه از سلطان تقاضاي پذيرا شدن او را (در مقام خود) بنمايد.
ارمانوس آنچه از دارائي داشت گرد آورد. و جمعا دويست هزار درهم فراهم كرد و نزد سلطان فرستاد و يك طبق طلا از جواهر بارزش نود هزار دينار منضم بدان نقدينه فرستاد و سوگند ياد كرده بود كه بيش از اين مقدور او نشد كه تعهد خود را بتمامي انجام دهد. ديگر اينكه پس از آن رويداد ارمانوس بر ارمنستان و بلاد ارامنه چيره گرديد. شعرا سلطان را مدح گفتند و اين پيروزي در سروده‌هاي خود ياد كرده و سخن بسيار در اين باره سرودند.

بيان تصرف رمله و بيت المقدس بوسيله اتسز

در اين سال اتسز بن ادق خوارزمي كه از امراي سلطان ملكشاه بود. قصد شام نمود و از آنجا با جمع كردن تركان بسوي فلسطين رفت و شهر رمله را فتح كرد و از رمله به بيت المقدس رهسپار گرديد و آنجا را محاصره كرد. در بيت المقدس سپاهيان مصري اقامت داشتند و اتسز بيت المقدس را گشود و بلاد مجاور آن را باستثناي عسقلان تصرف كرد. و قصد دمشق نمود. و دمشق را محاصره كرد. و تاراج و غارت توابع آن را دنبال كرد. تا آن ناحيه را ويران كرد و رسيدن سيورسات بشهر قطع شد. و مردم در تنگنا افتادند ولي شكيبائي بخرج دادند و امكان باو ندادند شهر را تصرف كند و اتسز برگشت و بويران ساختن توابع و حومه و نواحي شهر ادامه داد تا اينكه خواربار مردم كاهش يافت
.
ص: 44

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال ابو القاسم عبد الرحمن بن محمد بن احمد بن فوران، فقيه شافعي و مصنف كتاب ابانه و غيره درگذشت و در ذي حجه اين سال خطيب ابو بكر احمد بن علي بن ثابت بغدادي، صاحب تاريخ و مصنفات بسيار ديگر در بغداد، بدرود زندگي گفت. وي پيشواي جهانيان زمان خود بود و كسي بود كه جنازه او را شيخ ابو اسحاق شيرازي حمل (تشيع) كرد.
در ماه رمضان اين سال، ابو يعلي محمد بن حسين بن حمزة الجعفري، فقيه اماميه و حسان بن حسان بن محمد بن عبد اللّه منيعي مخزومي از مردم مرو رود، درگذشتند.
ابو يعلي مردي بود. صدقه بسيار نياز مستحقان و كارهاي نيك ميكرد و زياده عبادت مينمود و از قوت و غذا قانع به كم آن بود. و از آرايشها و پيرايشهاي دنيوي دوري ميجست. سلاطين زيارتش كرده و از وجودش تبرك ميجستند. و در ساختمان مساجد و خانقاه‌ها و پلها و كارهاي ديگر كه مصالح مسلمانان اقتضاء داشت، افزون كار بود.
و نيز در اين سال بانو كريمه دختر احمد بن محمد مروزي در مكه درگذشت.
اين بانو صحيح بخاري را روايت ميكرد و علو اسناد (با كسر الف خوانده شود) نسبت به روايات صحيح (بخاري) منتهي باو شد تا اينكه ابو الوقت بيامد
.
ص: 45

464 (سال چهار صد و شصت و چهار)

بيان ولايت سعد الدوله گوهر آئين به شحنه‌گي بغداد

در ربيع الاول اين سال ايتكين سليماني شحنه بغداد (شحنه برابر با رئيس شهرباني يا رئيس پليس در اين زمان است. م.) از نزد سلطان به بغداد بازگشت. و قصد دار الخلافه و تقاضاي بخشودگي كرد و روزي چند در دار الخلافه اقامت گزيد تقاضايش پذيرفته نشد.
سبب خشم خليفه نسبت به سليماني اين بود كه هنگام رفتن نزد سلطان، پسر خود را بجاي خويش به شحنه‌گي بغداد گمارد و او يكي از غلامان (زرخريد) دار الخلافه را كشت. از جانب ديوان (خلافت) پيراهن (خونين) او را نزد سلطان فرستادند.
و در اثر آن فرمان عزل وي صادر گرديد.
سليماني مورد عنايت نظام الملك بود. و به اقطاعات او تكريت را هم بيفزود.
از ديوان خلافت به والي تكريت نوشته شد كه از تسليم آن به سليماني خودداري كند.
همينكه نظام الملك و سلطان اصرار خليفه را در بركناري سليماني از شحنه‌گي بغداد بديدند. سعد الدوله گوهر آئين را به شحنه‌گي بغداد تعيين و روانه بدان صوب نمودند و سليماني از آن مقام معزول گرديد و از دستور خليفه القائم بامر اللّه در اين باره
ص: 46
پيروي شد. همينكه سعد الدوله ببغداد رسيد مردم از وي پيشواز كردند و خليفه براي او ببار عام نشست‌

. بيان ازدواج دختر سلطان با وليعهد

در اين سال امام القائم بامر اللّه، عميد الدوله بن جهير را با خلعتهائي براي سلطان و فرزند او ملكشاه بفرستاد. پيش از آن سلطان كس فرستاده بود و از خليفه اجازت خواسته بود كه فرزند خود ملكشاه را به وليعهدي خويش برگزيند.
خليفه اجازت بداد و پس از آن خليفه خلعتها با عميد الدوله روانه داشت و به عميد الدوله دستور داد كه دختر سلطان الب ارسلان را از سفري خاتون براي وليعهد المقتدي بامر اللّه خواستگاري كند و عميد الدوله همينكه بخدمت سلطان رسيد، خواستگاري دختر او براي وليعهد كرد و پذيرفته شد.
مراسم عقد نكاح در بيرون شهر نيشابور انجام شد. عميد الدوله در پذيرفتن عقد نكاح وكيل (وليعهد) بود و نظام الملك از جانب سلطان در اين عقد وكالت داشت. و در اجراي اين مراسم جواهر نثار شد. و عميد الدوله از نزد سلطان به نزد ملكشاه رهسپار گرديد. ملكشاه در بلاد فارس بود و عميد الدوله در اصفهان از ملكشاه ديدار كرد. و خلعتهاي خليفه كه بهمراه داشت تقديم نمود و ملكشاه خلعت ارسالي خليفه را بپوشيد و نزد پدر خود رفت. و عميد الدوله به بغداد بازگشت و در ذي حجه وارد بغداد شد.

بيان حكومت ابي الحسن بن عمار در طرابلس‌

در رجب اين سال، قاضي ابو طالب بن عمار، قاضي طرابلس درگذشت. او بر طرابلس چيره شده و با قدرت زمام امور را در قبضه داشت. و همينكه درگذشت برادرزاده‌اش جلال الملك ابو الحسن بن عمار شهر را به نيكوترين وجه ممكن ضبط و مسلط بر اوضاع آن شد، چنانكه بسبب شايستگي و كفايت او فقدان عم او اثري
ص: 47
آشكارا نداشت.

بيان تصرف دژ فضلون در فارس بوسيله سلطان الب ارسلان‌

در اين سال سلطان الب ارسلان وزير خود نظام الملك را در رأس سپاهي به بلاد فارس گسيل داشت. در آنجا دژي از منيعترين دژها و استحكامات وجود داشت كه فضلون صاحبش در آن ميزيست و به طاعت سلطان گردن ننهاده بود.
نظام الملك چون بدان ناحيت رسيد بمبارزه دست‌گشاد و دژ را محاصره و فضلون را به طاعت سلطان دعوت كرد و او امتناع ورزيد، پس بجنگ پرداخت و لكن بعلت استحكام دژ و بلندي آن بدان دست نيافت. ديري نپائيد كه ساكنان دژ بانگ برآوردند و زينهار خواستند تا دژ را تسليم كنند. و اين پيش آمد موجب شگفتي مردم شد.
سبب تسليم شدن آنها اين بود كه تمام چاه آبهائي كه در دژ وجود داشت، در يك شب بخشكيد و ضرورت تشنگي مردم قلعه را وادار به تسليم نمود و چون زينهار خواستند نظام الملك بآنها تأمين داد و دژ را تسليم او كردند و فضلون به قلعه قلعه كه بلندترين نقاط آن بود پناهنده شد. و در آنجا بنايي مرتفع وجود داشت و فضلون در آنجا پناه گرفت.
نظام الملك گروهي از سپاهيان را بموضعي كه خانواده فضلون و خويشان او در آنجا سكونت داشتند فرستاد كه آنها را گرفته نزد او ببرند و اموالشان را غارت كنند. فضلون اين خبر بشنيد و از محل اختفاي خود با عده‌اي از سپاهيان كه همراه داشت مخفيانه بيرون شد و رفت كه از سپاهيان اعزامي نظام الملك جلو بگيرد.
طلايه‌داران نظام الملك باستقبال او شتافتند و فضلون از آنها بترسيد
ص: 48
و كساني كه همراهش بودند پراكنده شده و خود او بين بوته‌زار و گونها مخفي گرديد. و سپاهيان بر او ريختند و او را اسير كردند و نزد نظام الملك بردند و نظام الملك او را با خود نزد سلطان برد. سلطان بوي تأمين داد و آزادش كرد.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال قاضي ابو الحسين محمد بن احمد بن عبد الصمد بن المهدي باللّه خطيب جامع منصور درگذشت. او نابينا شده بود. مولد او به سال سيصد و هشتاد و چهار بود. قضاء واسط در عهده او و ابو محمد بن ثمال جانشين او به قضاء در واسط بود
.
ص: 49

465 (سال چهار صد و شصت و پنج)

بيان كشته شدن سلطان الب ارسلان‌

در آغاز اين سال سلطان الب ارسلان قصد ما وراء النهر كرد. سلطان نامش محمد بود و اسم الب ارسلان غلبه بر نام او كرده بود. در ما وراء النهر شمس الملك تكين فرمانروا بود. سلطان بر جيحون پلي بست و بيست و چند روز، عبور او و لشكريانش از روي آن بطول انجاميد. تعداد لشكريانش زياده بر يكصد هزار سوار رزمجو بود. همراهان مستحفظ قلعه‌اي را كه نامش يوسف خوارزمي بود، در ششم ماه ربيع الاول گرفته و دو غلام او را نزديك به تختگاه سلطان آوردند.
الب ارسلان گفت او را بچهار ستون بسته و پيرامون آن را محكم نموده و او را به زنند.
يوسف باو گفت: اي مخنث! بمانند من كسي را چنين ميكشند؟ سلطان الب ارسلان (از دشنامي كه داده بود) در خشم شد. و كمان و تير بگرفت و به آن دو غلام گفت:
رهايش كنيد! سلطان تيري بينداخت و بخطا رفت. و تير او هيچگاه بخطا نميرفت.
يوسف به قصد سلطان باو حمله‌ور شد. سلطان بر بلندي نشسته، همينكه ديد يوسف قصد او كرده از آنجا بپاخاست و به زير آمد، پايش بگير افتاد و بر روي زمين افتاد و يوسف خود بر او انداخت و با دشنه‌اي كه در پشت در خاصره خويش پنهان كرده بود سلطان را به زد. سعد الدوله آنجا ايستاده بود، او را هم زخمي كرد و جراحاتي بر او وارد نمود. سلطان از جاي برخاست و بچادر ديگر رفت. يكي از فراشان با عمود-
ص: 50
آهنين كه بدست داشت بر سر يوسف زد و او را كشت و تركان تكه پاره‌اش كردند.
مردم سمرقند چون از عبور سلطان از رود (جيحون) آگاه شدند و بدانستند كه لشكريانش در آن بلاد، و بويژه بخارا چه‌ها كرده‌اند. همگان گرد هم و ختمتها گرفته و نيايشها كردند و از خدا خواستند كار آنها كفايت كند و خداوند خواست آنان را اجابت كرد.
چون سلطان زخم برداشت گفت: من قصد هيچ جهتي و در پي هيچ دشمني نكردم و نرفتم مگر اينكه از خدا ياري خواستم. اما اينكه ديروز بر پشته‌اي بر بلندي بالا رفتم و از عظمت سپاه و انبوهي سپاه، زمين زير پايم ميلرزيد. با خود گفتم: من شاه جهانم و هيچكس بر من توانا نباشد. پس خداي بزرگ مرا بدست ناتوانترين خلق خود، زبون ساخت و من از خدا بخشايش خواهم. استغفر اللّه تعالي و آن سخن كه با خود در دل گفتم از خاطر به‌زدايم. سلطان الب ارسلان در دهم ربيع الاول اين سال درگذشت. جنازه او را به مرو بردند و نزد پدرش بخاك سپردند.
مولد او به سال چهار صد و بيست و چهار، و سن او چهل سال و چند ماه بود.
گفته شده كه مولد او در سال چهار صد و بيست بوده است. مدت پادشاهي او از روزي كه بعنوان سلطنت بنام او خطبه خوانده شد تا روزي كه كشته شد، نه سال و شش ماه و چند روز بود. همينكه خبر درگذشت او به بغداد رسيد وزير فخر الدوله بن جهير در صحن السلام بماتم و سوك او نشست.

بيان نسب الب ارسلان و شمه‌اي از سيرت او

الب ارسلان محمد بن داود چغري بيك بن ميكائيل بن سلجوق است.
و مردي با داد و دهش و خردمند بود. گوش بگفته‌هاي سخن‌چينان نميداد. ملكش جدا گسترش يافت و جهان سر باو فرود آورد و براستي گفته شده كه شاهجهان بود.
او مردي با دلي مهربان و يار فقراء بود و سپاس خداوند و نيايش او بسبب نعمتهائي كه بوي ارزاني داشته بود بسيار داشت. روزي در مرو بر فقراي چاه
ص: 51
پاك كن ميگذشت. بگريست و از خداي بزرگ تمنا كرد كه از فضل خويش او را بي‌نيازي ببخشد. صدقه بسيار ميداد در رمضان پانزده هزار صدقه ميبخشود. در ديوان او نام بسياري از فقراء در سراسر ممالك او ثبت و ضبط بود كه بانان مستمري و صلات (جوايز) ميداد. در تمام بلادش نه جنايتي و نه مصادره (اموالي) وجود نداشت. از رعايا قانع بگرفتن خراج اصيلي بود و محض ارفاق باحوال آنان خراج را در سال دو بار (در دو قسط) ميگرفت.
يكي از سخن‌چينان درباره نظام الملك وزير او نامه‌اي باو نوشت و در آن گفته بود كه نظام الملك در ممالك او چه مال و منالي داراست و آن را در نمازگاه او گذاشته بود. الب ارسلان آن را بديد و خواند، سپس نامه را به نظام الملك داد و باو گفت: اين نامه را بگير (و بخوان) اگر آنچه نوشته است درست باشد، اخلاق خود را تهذيب كن و اصلاح حال خود نما و اگر دروغ است لغزش آنها را ببخش و بكاري آنها را بگمار تا بسبب اشتغال از سعايت نسبت بمردمان باز مانند.
از پادشاهان ديگر سلوكي از اين بهتر ياد نشده است.
الب ارسلان تاريخ ملوك و آداب آنان و احكام شريعت را بسيار ميخواند.
و چون حسن سيرت او بين ملوك شهرت يافت و حفظ عهد و پيمان او زبانزد همگان شد. به اطاعت از او، پس از امتناع، اذعان نموده و گردن نهادند. و از اقاصي ما وراء النهر تا اقصاي شام بحضور او رسيدند.
توجه و عنايت بسيار بكوتاه داشتن دست افراد سپاهي از اموال رعيت داشت.
يكبار آگاهي پيدا كرد يكي از خواص غلامان او از يكي از روستاها جامگان ربوده است. آن غلام را دستگير كرد و به دار آويخت. مردم بخود لرزيدند و از تجاوز بدارائي ديگران دست بكشيدند.
مناقب او بسيار است و اين كتاب بيان بيش از اين را نشايد. فرزنداني كه الب ارسلان از خود بجاي گذاشت عبارتند از: ملكشاه كه همو بعد از وي پادشاه شد. و اياز و تكش و بوري برش و تتش و ارسلان ارغو، و ساره و عايشه
ص: 52
و دختري ديگر

بيان پادشاهي سلطان ملكشاه‌

همينكه سلطان الب ارسلان مجروح شد، وصيت كرد پس از او ملكشاه به تخت سلطنت نشيند. ملكشاه همراه او بود و سلطان فرمان داد سپاه سوگند (وفاداري) ياد كند. همه سپاهيان سوگند ياد كردند. اين امر به سرپرستي نظام الملك انجام شد. ملكشاه به بغداد كس فرستاد و خواست بنام او خطبه بخوانند. بر منابر بنام او خطبه خوانده شد. و همچنين الب ارسلان وصيت كرد به فرزندش ملكشاه كه به برادر او قاورت بيك بن داود، فارس و كرمان را بدهد و مالي هم معين نمود باو داده شود.
و همسر او را به زني به قاورت بدهد. قاورت بيك در آن هنگام در كرمان بود.
و وصيت كرد به پسرش اياز بن ارسلان آنچه كه بپدر خود داود ميداد و آن پانصد هزار دينار بوي داده شود و گفت: هر كس رضايت بوصيت من ندهد با او جنگ كنيد.
و از سايرين براي جنگ با او طلب ياري نمائيد.
ملكشاه از بلاد ما وراء النهر بازگشت. لشكرياني كه بيست و چند روز از پل رود جيحون گذشته بودند، در طي سه روز پل را پشت سر نهاده بازگشتند. وزارت ملكشاه همچنان با نظام الملك بود. بر معاش لشكريان هفتصد هزار دينار بيفزود.
و بخراسان بازگشته و قصد نيشابور كردند. ملكشاه با گروهي از پادشاهان در اطراف قلمرو خود مكاتبه كرد و از آنان دعوت نمود كه بنام او خطبه خوانده منقاد باشند.
اياز بن ارسلان در بلخ اقامت گزيد و سلطان ملكشاه با سپاهيان خويش از نيشابور به ري رهسپار شدند.

بيان تصرف شهر ترمذ بوسيله فرمانرواي سمرقند

در ربيع الاخر اين سال ملك التكين فرمانرواي شهر سمرقند، شهر ترمذ را تصرف نمود
ص: 53
سبب اين بود كه چون خبر درگذشت الب ارسلان و بازگشت فرزندش ملكشاه از خراسان باو رسيد، طمع بتصرف بلاد مجاور كرد و اول ربيع الاخر قصد ترمذ نمود و آنجا را بگشود و آنچه از ذخاير در آنجا يافته ميشد بسمرقند برد.
در آن موقع اياز بن الب ارسلان از بلخ به جوزجان رفته بود و مردم بلخ (پس از تصرف ترمذ) بترسيدند به التكين پيام فرستادند و زينهار خواستند و او بآنها تأمين داد و بنام او خطبه خوانده شد و التكين وارد بلخ شد و سپاهيانش پاره‌اي از اموال مردم را غارت كردند. التكين به ترمذ بازگشت و اوباش بلخ بر گروهي از همراهان التكين بشوريدند و آنها را كشتند. التكين دوباره به بلخ برگشت و دستور سوزاندن شهر را داد. اعيان اهالي بلخ نزد او رفتند و پوزش خواستند و تمناي بخشش از وي نمودند. آنها را بخشيد و لكن اموال بازرگانان بگرفت و غنيمتي عظيم از اين رهگذر بدست آورد.
همينكه خبر اين رويداد به اياز رسيد از جوزجان به بلخ بازگشت و در غره جمادي الاولي بآنجا رسيد. و اهالي اطاعت از او نمودند. و از آنجا با ده هزار سوار رزمجو در بيست و سوم جمادي الاخره رو به ترمذ نهاد. سپاه التكين با لشكريان اياز تلاقي نمودند و در اثر جنگ با آنها اياز منهزم شد و بيشتر افراد سپاهيانش در جيحون غرق و گروه بسياري هم كشته شده و عده كمي نجات پيدا كردند.

بيان قصد حكمران غزنه به سكلكتد

در جمادي الاولاي اين سال نيز گروه بسياري از سپاهيان غزنه به سكلكند وارد شدند. در آنجا عثمان عم سلطان ملكشاه حكومت ميكرد و ملقب به امير الامراء بود و سپاهيان غزنه او را اسير كردند و او را با خزائن و حشمش به غزنه بردند. از از اين رويداد امير كمشتكين بلكابك آگاه شد. وي از اكابر امراء بود. و در پيگرد غزنويان شد. انوشتكين نياي پادشاهان خوارزم در زمان ما (زمان مؤلف كتاب. م.) با وي همراه بود و باتفاق شهر كسلكند را غارت كردند
.
ص: 54

بيان جنگ ميان سلطان ملكشاه و عم او قاورت بيك‌

چون خبر درگذشت الب ارسلان به قاورت بيك كه در كرمان بود رسيد و از مرگ برادر آگاه شد براي تصرف ري و استيلاي بر ممالك از كرمان به ري روي نهاد.
ملكشاه و نظام الملك بر وي پيشي جستند و رو باو نهادند. و در شعبان نزديك به همدان هر دو فريق با هم تلاقي كردند، سپاهيان ملكشاه متمايل به قاورت بيك بودند. ميسره قاورت بيك بر ميمنه ملكشاه حمله و جناح راست (ميمنه) لشكر ملكشاه رو بهزيمت نهاد از اين سوي شرف الدوله مسلم بن قريش و بهاء الدوله منصور بن دبيس بن مزيد و اعراب و كردهائي كه بهمراه آنها بود، و با ملكشاه همراهي مينمودند بر جناح راست قاورت بيك حمله‌ور شدند و لشكريانش منهزم و هزيمت بر همراهان قاورت بيك باتمام رسيد. منهزمين از لشكريان ملكشاه بچادرهاي شرف الدوله و بهاء الدوله ريخته آنها را غارت كردند زيرا كه از هزيمت سپاهيان قاورت بيك بسبب ياري آنها به سلطان ملكشاه در خشم شده بودند و نيز آنچه هم تعلق به نقيب النقباء طراد بن محمد زيني رسول خليفه داشت تاراج كردند.
پس از هزيمت و شكست سپاهيان قاورت بيك مردي از ساكنان آن نواحي نزد سلطان ملكشاه آمد و بوي خبر داد عم او قاورت بيك در يكي از روستاهاست. سلطان كس فرستاد و او را گرفته آوردند و بسعد الدوله گوهر آئين امر كرد او را خفه كند و كرد. و سلطان كرمان را براي فرزندان قاورت بيك بجاي نهاد و بدست آنها سپرد و برايشان خلعت فرستاد و اعراب و اكراد را بخاطر كارهائي كه بياري او انجام داده بودند اقطاعات بسيار بخشيد.
سبب حضور شرف الدوله و بهاء الدوله در اردوگاه سلطان ملكشاه اين بود كه سلطان الب ارسلان نسبت به شرف الدوله خشمگين ميبود. خليفه نقيب النقباء طراد بن محمد زيني را به موصل نزد شرف الدوله گسيل داشت كه او را با خود گرفته نزد الب ارسلان ببرد كه خليفه از وي شفاعت نمايد. آنان همينكه به «زاب» رسيدند،
ص: 55
شرف الدوله از تومارهائي كه وزير او ابو جابر بن صقلاب نوشته بود آگاه شد. آنها را گرفته و بدست امواج آب سپرد و براه خود با طراد ادامه داد، در بين راه از درگذشت الب ارسلان آگاه شدند و سفر خود را بسوي فرزند او ملكشاه ادامه دادند و باردوگاه ملكشاه رسيدند.
و اما حضور بهاء الدوله او حامل مالي بود كه پدرش براي سلطان فرستاده بود او در آن معركه و جنگ حاضر بود. و علت حضور او هم اين بود كه گفتيم.

بيان تفويض امور به نظام الملك‌

پس از آن رويداد سپاهيان ملكشاه دست تطاول باموال رعيت گشاده داشتند و گفتند: سلطان را از دادن مال بما منع نميكند مگر نظام الملك، رعيت از تجاوز و تطاول آنها رنج بسيار و سختي كشيدند.
نظام الملك سلطان را از آن وضع آگاه كرد و بر او روشن ساخت كه اين كار چه اندازه موجب سستي (كار ملك) و ويراني بلاد و از دست رفتن سياست ميشود.
سلطان باو گفت: آنچه مصلحت است همان كن! نظام الملك گفت: من نميتوانم كاري بكنم مگر به فرمان شما.
سلطان گفت: تمام امور و شئون مملكت را از بزرگ و كوچك بتو بازگذارم و تو بمنزله پدر مرا هستي و براي او سوگند ياد كرد و اقطاعي مزيد بر آنچه داشت ببخشيد و از جمله طوس شهر نظام الملك (يعني زادگاه او) و خلعت بدو پوشاند و بالقابي او را ملقب نمود و از جمله لقب «اتابك» بود كه معنايش امير پدر بود.
و نظام الملك كفايت و شجاعت و حسن سيرتي نشان داد كه مشهور است. و از آن جمله است كه: زني ناتوان (ضعيفه) طلب ياري از او كرد. نظام الملك در راه خود بايستاد و بنا را بگفتگو با آن زن گذاشت. يكي از حجاب خواست او را از سر راه نظام الملك دور كند. كار او را پسنده ندانست و گفت: من ترا براي امثال همين كارها بخدمت گمارده‌ام. زيرا كه امراء و اعيان نياز بوجود شما ندارند. سپس او را از پرده‌داري
ص: 56
خود بر كنار ساخت.

يان كشته شدن ناصر الدوله بن حمدان‌

در اين سال ناصر الدوله ابو علي حسن بن حمدان كشته شد. او از فرزندان ناصر الدوله بن حمدان بود و در مصر ميزيست و در آنجا به پيشرفتهاي بزرگي نائل گرديد.
در اينجا ما عللي كه موجب كشته شدن او شد. در طي جنگها و آزمونها بدنبال هم بيان خواهم كرد.
آغاز اين امر در اثر انحلال خلافت و تباهي حال المستنصر باللّه علوي (خليفه) بود. سبب تباهي حال المستنصر مادرش بود كه مسلط بر وي شده، ابا سعيد ابراهيم تستري را كه يهودي بود، روي كار آورد و وزير او (مادر المستنصر) شد و وي به وزارت ابي نصر فلاحي اشارت كرد و منصب وزارت (المستنصر) باو واگذار شد.
و مدتي در تمشيت امور اتفاق نظر داشتند، سپس فلاحي به تنهائي تدبير كارها مينمود پس ميان او و (تستري) وحشتي بوجود آمد و فلاحي ترسيد مبادا ميانه او را با مادر المستنصر تباه سازد. پس غلاماني از تركان بكار گمارد و به استمالت حال آنها را پرداخت. و ارزاق (حقوق) آنان را زياد و همينكه بآنها اطمينان پيدا كرد. آنها مأمور كشتن آن يهودي كرد و او را كشتند. اين كار بر مادر المستنصر بسي گران آمد و فرزند خود را برانگيخت و المستنصر فلاحي را دستگير نمود و همان شب كس فرستاد و او را كشت و بين قتل آن دو تن (ابراهيم تستري يهودي و ابي نصر فلاحي) نه ماه فاصله بود.
پس از كشتن ابي نصر، ابو البركات حسن بن محمد را بوزارت تعيين نمود.
و او را بر غلامان ترك گمارد كه وضع آنها را تباه سازد. و او شروع كرد بردگان براي المستنصر خريداري كند. و بر تعداد آنها بيفزود. مادر المستنصر ابو البركات را بگمارد كه بردگان مجرد را بر تركان برانگيزاند. وي از فرجام اين كار بيمناك
ص: 57
شد و بدانست كه شر و فساد از آن كار پديد ميگردد و از اين كار خودداري كرد و دستور مادر المستنصر را انجام نداد. پس او را از وزارت عزل كرد.
بعد از ابو البركات، ابو محمد يازوري بوزارت منصوب شد. او از روستائي از روستاهاي رمله بود كه نام آن روستا يازور بود و مادر المستنصر، همان كاري را كه به ابو البركات دستور داده بود بكند و نكرد. به يازوري دستور داد انجام بدهد و او هم آن كار نكرد و به اصلاح امور پرداخت تا كشته شد.
پس از او ابو عبد اللّه حسين بن بابلي بوزارت (المستنصر) تعيين شد و مادر المستنصر همان دستور كه به اسلاف او داده و انجام نداده بودند، بداد كه بردگان را بر تركان برانگيزاند و او اين كار را كرد. پس نيات‌شان دگرگوني پيدا كرد.
شرح ماجرا چنين است كه المستنصر سوار شد تا حجاج را بدرقه كند. يكي از تركان ركابدار المستنصر بهمراهش بود. و رسيدند به گروهي از بردگان جوان كه المستنصر را از همه طرف احاطه كرده و يكي از آنها آن غلام ترك را بزد و او را زخمي كرد و اين امر بر تركان گران آمد و آتش جنگ ميانشان افروخته شد. سپس بر اين مصالحه كردند كه ضارب را تسليم كنند. و دشمني بين آنها مستحكم شد.
وزير به بردگان گفت: هواي كار خود را داشته باشيد. و آنها در كوي خود گرد هم آمدند.
تركان از اجتماع آنها آگاه شدند، پس نزد سركردگان خود جمع آمده و بديدار ناصر الدوله بن حمدان رفتند. او بزرگترين فرمانده (سپاه) در مصر بود و باو شكايت كردند. از مصامده و كتامه استمالت نموده، همه با هم هم عهد و پيمان شدند و تركان نيرو يافتند و بردگان تازه كار ضعيف شدند و از قاهره بيرون شدند و به صعيد رفتند كه در آنجا اجتماع كنند. در آنجا خلق انبوهي زياده بر پنجاه هزار و و پياده بآنها پيوستند. تركان بيمناك شدند و به المستنصر شكايت بردند و در پاسخ شكايت آنان گفت كه او از كار بردگان آگاه نيست و آنچه (ميگويند) حقيقت نداشت.
ص: 58
تركان گمان كردند گفته المستنصر فريبكاري است عليه آنها.
از سوي ديگر خبر نزديك شدن بردگان با شوكتي كه داشتند قوت يافت، تركان و كتامه و مصامده بحيرت اندر شدند. و عده آنان ششهزار نفر بود و در موضعي بنام «كوم الريش» هر دو گروه با هم روبرو شدند و جنگيدند. و تركان و همراهانشان منهزم شده و به قاهره گريختند. در حين انهزام گروهي از آنها كه عده‌شان پانصد نفر بود، در كمينگاهي موضع گرفتند. همينكه تركان بقاهره رو بهزيمت نهادند، آن عده از كمينگاه خويش بر ستون سپاه بردگان بسختي هر چه تمامتر حمله‌ور شدند و شيپورها بصدا درآوردند. بردگان بترسيدند و گمان كردند مكر و مكيدتي از جانب المستنصر است. و او خود با بقيه لشكريان سوار شده، پس رو بهزيمت گذارده و تركان برگشته سر در پي آنها گذاشتند و شمشيرها در ميانشان بكار انداختند و آنها حدود چهل هزار نفر كشته و غريق پشت سر گذاشته و روزي ديدني بود! روحيه تركان تقويت شد و حسن عقيدت المستنصر را درباره خود بدانستند.
و گرد هم آمدند. و بر همبستگي‌شان افزوده شد. و عده‌شان افزايش يافت و حقوق و انفاق درباره آنان افزودگي پيدا كرد و خزانه تهي و امور (ملك) دستخوش نابساماني گرديد. بقيه سپاهيان از شام و غيره در صعيد، با بردگان گرد هم آمدند و تعدادشان به پانزده هزار سوار و پياده بالغ گرديد و بسوي جيزه رهسپار شدند.
در آنجا تركان و همراهانشان بمقابله با آنها پرداختند و روزي چند بر روي آب جنگ كردند. آنگاه تركها از نيل گذشتند. ناصر الدوله بن حمدان با آنها بود.
و جنگيدند. بردگان به صعيد رو بهزيمت نهادند و ناصر الدوله و تركان پيروزمندانه بازگشتند.
سپس (و دوباره) بردگان با عده‌اي پانزده هزار سوار و پياده در صعيد اجتماع نمودند. و تركها نگران شدند. پيشوايان (تركها) بخانه المستنصر براي شكايت حال خود رفتند. مادر المستنصر به بردگاني كه در اختيار داشت امر كرد بر آنها تاخته و آنان را بكشند. و بردگان فرمان او را اجراء كردند. ناصر الدوله اين خبر را
ص: 59
شنيد و به بيرون شهر گريخت و تركان گرد او جمع آمدند و ميان آنها و بردگان و ساير كسانيكه از مصر و قاهره بآنها پيوسته بودند جنگ درگير شد. امير ناصر الدوله بن حمدان سوگند ياد كرد كه از اسب خود به زير نخواهد آمد و غذا و طعامي نخواهد چشيد تا اينكه وضع ميان خود و آنها را تسويه و كار را يكسره كند.
جنگ آنان سه روز بطول انجاميد و منتهي به پيروزي ناصر الدوله گرديد.
و كشتار بسيار از بردگان شد و هر كس كه گريخت جاني بسلامت بدر برد. و دولت آنها در قاهره زوال پيدا كرد.
در اسكندريه گروه زيادي از بردگان اقامت داشتند. همينكه آن حادثه رويداد آنها زينهار خواستند بآنها تأمين داده و اسكندريه از آنها گرفته شد. و بردگاني كه در صعيد بودند باقيماندند.
همينكه عرصه دولت براي تركها خالي (از رقيب) شد، طمع در المستنصر (جايگاه) او نمودند. و علوّ پايگاهش بچشم آنها كاهيده شد و طلب اموال كردند و خزانه تهي شد و ديگر هيچ چيز در آن بجاي نماند. و پرداخت وظيفه شاغل (هزينه‌هاي جاري و مستمر كارمندان) دستخوش اختلال گرديد و آنها مطالبه (حقوق) خود مينمودند و المستنصر بسبب فقدان اموال پوزش ميخواست.
ناصر الدوله كالاها (امتعه موجود در خزانه) را طلب كرد. آنها بيرون ريخته شد و به ثمن نجس ارزيابي گرديد و تبديل به نقد و صرف لشكريان شد.
گفته شد كه وظيفه (حقوق) تركان در ماه بيست هزار دينار بود و اكنون در ماه بچهار صد هزار دينار رسيده است.
اما بردگاني كه در صعيد بودند، بنا را به تبهكاري و فساد و راهزني گذاشتند و رهگذران (مسافران) بترسيدند.
ناصر الدوله با سپاهي انبوه بسركوبي آنها رفت. بردگان از پيش روي او عقب‌نشيني كرده به صعيد بالا (اعلي) رفتند.
ناصر الدوله خود را بآنها رساند و بجنگيدند و آنها نيز با او به نبرد پرداختند
ص: 60
ناصر الدوله شكست خورد و به جيزه بمصر برگشت. از همراهانش كه سالم مانده بودند، در آنجا گرد او جمع آمدند و بر عليه المستنصر شوريدند و او را متهم به تقويت بردگان و تمايل نسبت بآنها كردند، سپس لشكري را مجهز كرده و رو بسوي گروهي از بردگان كه در صعيد بودند گسيل داشتند و با بردگان جنگ كرده و آن گروه از بردگان كشته شدند و بقيه آنها سست و تار و مار شده دولت‌شان زوال پيدا كرد.
كار ناصر الدوله بزرگي يافت و قوي شوكت شد. خود تصدي كارها نموده تركان را كنار نهاد و آنان زير بار نرفتند و بر آنها گران آمد و نيات‌شان نسبت بوي دگرگون گرديد. و شكايت او به وزير كردند و گفتند: هر چه از مال خليفه بدست ميآورد بيشتر آن را خود و اطرافيانش ميگيرند و جز اندكي چيزي از آن بما نميرسد.
وزير به آنان گفت: آنچه از او و غير آن بشما رسيده، خودتان خواستيد، چنانچه از وي جدا بشويد، كار بر او تمام نخواهد ماند. پس بر اين اتفاق رأي كردند كه از ناصر الدوله جدا بشوند و او را از مصر بيرون كنند و اجتماع كردند و شكايت را به المستنصر بردند و از او خواستند كه ناصر الدوله را از جمع آنها بيرون راند.
المستنصر باو پيام فرستاد و دستور داد بيرون برود و او را در صورتي كه امر او اطاعت نكند تهديد كرد. پس ناصر الدوله از قاهره به جيزه رفت. و در اثر آن خانه او و خانه‌هاي هواخواهانش مورد نهب و غارت قرار گرفت.
همينكه شب فرا رسيد، ناصر الدوله پنهاني بر القائد (فرمانده كل) معروف به تاج الملوك شاذي وارد شد و پايش ببوسيد و گفت: كار سازي من كن! گفت: ميكنم.
پس شاذي را براي قتل رهبر تركان كه نامش «دكز» بود و به زير سوگند داد.
ناصر الدوله به شاذي گفت: تو با ياران خويش سوار شده و بين دو قصر سير همي كني و هر گاه توانستي فرصتي بدست آوري هر دو را بكش.
ناصر الدوله به محل خود در جيزه بازگشت و شاذي آنچه با ناصر الدوله قرار گذارده بود انجام داد.
ص: 61
«دكز» سوار شد به قصر برود، شاذي را در گروه خود بديد، انكار حركت او كرده (مشكوك شد) و به شتاب وارد قصر شد و شاذي او را از دست بداد. پس از آن وزير با موكب خود از راه رسيد، شاذي او را كشت. و به ناصر الدوله پيام فرستاد و دستور داد سوار شده (بيايد) ناصر الدوله سوار شده خود را به دروازه قاهره رساند.
«دكز» به المستنصر گفت: اگر بيدرنگ سوار نشوي تو و همه ما بهلاكت ميرسيم. المستنصر سوار شد، و جامه رزم بتن كرد. گروه انبوهي از عامه مردم و سپاهيان از وي متابعت كرده و براي جنگ صفوف خود را فشرده نمودند. تركان بر ناصر الدوله حمله‌ور شدند، شكست خورده منهزم گرديده و گروه بسياري از يارانش كشته شدند. و او چنان فرار اختيار كرده كه بچيزي جز دور شدن از آن گير و دار نميانديشيد. عده كمي از يارانش بهمراهش رفتند. و خود را به «بني سنبس» رسانيد و نزد آنها اقامت گزيد و از آنها دختر گرفت و دامادشان شد و نيرو يافت.
سپاهيان مجهز شده بودند كه او را بدور سازند و روي باو نهادند تا نزديك او رسيدند. اين سپاهيان متشكل از سه گروه (سه طايفه) بودند. يكي از آن سه گروه كه پيشاپيش حركت ميكرد، خواست كه پيروزي بر ناصر الدوله تنها از آن او و همراهانش باشد. پس رو بناصر الدوله گذر كرد و بوي حمله‌ور شده و جنگيدند.
ناصر الدوله پيروز گرديد و آن سر كرده را اسير كرد و بيشتر همراهانش را كشت.
سپاه دوم بي‌آنكه بدانند بر سر گروه اول چه آمده است رو به ناصر نهاده. ناصر الدوله بر آن سپاه حمله‌ور گرديد و سرهاي كشتگان بر نيزه برافراشت. ترس بدلهاي آنان افتاده و رو بهزيمت گذاردند و بيشترشان كشته شدند. و روحيه ناصر الدوله قوت يافت.
سپاه سوم چون از گرد راه رسيد، ناصر آن سپاه را نيز شكست داده و منهزم شده و كشتار بسيار از آنها كرده و سركرده‌شان را اسير كرد و كارش بزرگي يافت
ص: 62
و روستاها را غارت و جدا (از مراكز) كرد. و وصول خواربار را از راه آب و خشكي بر مصر به بست. پس از آن قيمتها بالا رفت و نرخها گران شد و مرگ و مير بسبب گرسنگي افزون گرديد و دست سپاهيان در قاهره به قتل و غارت مردم دراز شد و وباء توسعه يافت تا آنجا كه افراد يك خانواده همگي در يك شب ميمردند.
گراني چنان شدت پيدا كرد كه آورده‌اند كه زني قرصي نان را بهزار دينار بخورد. من (مؤلف) اين كار را بعيد ميدانم و گفته شد كه: كالاهائي كه ارزش آنها هزار دينار بود به سيصد دينار فروخته و از پول آن گندم خريده شد. و باربري آن را بر دوش بار كرده ميبرد در بين راه آن گندم بغارت رفت. خود آن زن كه گندمها از او بود نيز غارت شد آنچه بدستش ماند مقداري گندم بود كه فقط قرص ناني از آن تهيه كرد و خورد.
ناصر الدوله راه آب و خشكي را قطع كرد، جهاني (!) بهلاكت رسيد، و بيشتر ياران المستنصر بمردند و بسياري هم از آنها پراكندند.
تركان از قاهره به ناصر الدوله درباره صلح پيام فرستادند و صلح كردند و قرار بر اين گذاشتند كه تاج الملوك شاذي بنمايندگي ناصر الدوله در قاهره باشد و بوسيله او مال براي او فرستاده شود و هيچكس ديگر جز او حكم نكند.
همينكه تاج الملوك وارد قاهره شد، از قاعده‌اي كه (درباره ارسال اموال) گذارده شده بود عدول كرد. و اموال را بي‌آنكه براي ناصر الدوله بفرستد براي خود گرفته و چيزي نفرستاد.
ناصر الدوله به جيزه رفت و شاذي و سايرين از سركردگان ترك را نزد خود خواند. بيشتر آنان را كه دعوت كرده بود رفتند و او همه آنها را دستگير كرد و مصر را از دو جهت مورد غارت قرار داد و بسياري از آباديها را بسوزاند. المستنصر براي سركوبي او سپاهي گسيل داشت و او را در تنگنا قرار دادند و منهزم شد و همچنان در حال فرار بود كه گروهي گرد خود جمع آورد و برگشت و با آن سپاهي اعزامي المستنصر بجنگيد و شكست‌شان داد و منهزم شدند. و خطبه بنام المستنصر را
ص: 63
در «دمياط» و «اسكندريه» كه مردمانشان با وي همراه بودند قطع كرد و همچنان در تمام روستاها و براي خليفه ببغداد پيام فرستاد و از وي خلعت طلب كرد تا در مصر خطبه بنام او بخواند.
كار المستنصر، لگدمال شد و نامش (از زبانها) بيفتاد و مردم قاهره پراكنده شدند، ناصر الدوله نيز كس نزد او روانه كرد و طلب مال از او نمود. پيك اعزامي او را بديد روي حصيري نشسته و غير از سه نفر خدمه كسي در پيرامون او ديده نميشود و چيزي از آثار مملكت (داري) در آنجا نديد. و همينكه رسالت خويش انجام داد المستنصر باو گفت: آيا ناصر الدوله را كافي نيست كه در همچو خانه‌اي و روي چنين حصيري بنشينم؟! آن رسول بگريست و به نزد ناصر الدوله بازگشت و او را از احوال المستنصر آگاه نمود. و ناصر الدوله روزي يكصد دينار مستمري براي او مقرر داشت و به قاهره برگشت و زمام حكم قبضه كرد و سلطان و يارانش را ذليل نمود.
آنچه كه او را وادار بآن سلوك كرد اين بود كه بين مردم خود اظهار تسنن ميكرد و به المستنصر بدگوئي و عيبجوئي مينمود. مغاربه هم او را چنانكه خواست او بود ياري ميكردند. و مادر المستنصر را دستگير و به پنجاه هزار دينار مصادره نمود. و فرزندان المستنصر و بسياري از افراد خانواده او پراكنده شدند و از او جدا شده و بسياري از آنان به غرب و بلاد ديگر رفتند و گروه زيادي از آنها از گرسنگي مردند.
سال چهار صد و شصت و چهار و سالهاي پيش از آن به فتنه و آشوبگري سپري شدند و بسال شصت و پنج نرخها سقوط كرد، و ارزان شد. و ناصر الدوله در اهانت به المستنصر مبالغه روا داشت. و عامه هواخواهان و يارانش را از او جدا كرد. بيكي از آنان (ياران مستنصر) ميگفت: من ميخواهم فلان كار بتو بسپارم. چون نزد او ميرفت.
امكاناتي براي كار فراهم نميكرد و از بازگشت او هم جلوگيري مينمود. مقصودش از اين كار اين بود كه بنام خليفه القائم بامر اللّه خطبه بخواند و با وجود هواخواهاني
ص: 64
كه المستنصر داشت انجام آن مقصود ميسر نبود. فرمانده بزرگ تركها كه نامش «دكز» بود. مقصود ناصر الدوله را به فطانت دريافت و بدانست زماني كه آنچه او ميخواهد انجامش ممكن گردد. بر وي و يارانش چيره ميشود و چيزي براي آنها بجاي نميگذارد. او ساير سركردگان ترك را آگاه از نيات ناصر كرد. و اتفاق بر قتل ناصر الدوله نمودند.
ناصر به اعتبار نيروئي كه يافته بود و نداشتن دشمن خود را ايمن ميدانست تركان متفق شبي را وعده‌گاه قرار دادند، همينكه سحرگاه آن شب موعود فرا رسيد، بقصد كشتن او بدر خانه‌اش رفتند و آن خانه‌اي بود كه به منازل «عزّ» شناخته و بر كرانه نيل بنا شده بودند. و آنها بي‌آنكه اجازه ورود بخواهند بفضاي خانه او وارد شدند. ناصر الدوله با ردائي كه در برداشت بر آنها بيرون شد چونكه خود را از آنان در امان ميپنداشت. همينكه نزديك بآنها شد او را با شمشيرهاي خود زدند.
دشنام گويان بآنها رو بحرمسرا گريخت. آنها خود را باو رسانده و زدند تا اينكه او را كشتند و سر از تنش جدا نمودند.
يكي از مردان بنام كوكب الدوله نزد فخر العرب برادر ناصر الدوله كه نسبت باو احسان بسيار ميكرد رفت. چون بدانجا رسيد، از حاجب او خواست كه براي او اجازه ورود بگيرد و بگويد: نمك‌پرورده‌ات بيرون در منتظر است. فخر العرب بوي اجازه داد و با خود گفت: شايد سيه روزي او را پيش آمد كرده است. و چون بر او وارد شد، بشتاب خود را نزديك رسانده گوئي ميخواهد باو سلام كند، و با شمشير بر كفت و شانه‌اش زد. فخر العرب بر زمين خورد و او سرش را از تن جدا كرد و شمشير او را كه بسيار گرانبها بود بگرفت و جاريه‌اي از كنيزان او را ربوده، رديف خود سوار كرد و بقاهره برگشت و برادران او، يعني ناصر الدوله و فخر العرب، تاج المعالي را نيز كشتند و بدين ترتيب نام حمدانيان بكلي در مصر از ميان رفت.
همينكه سال چهار صد و شصت و شش فرا رسيد، بدر الجمالي امير لشكريان در مصر زمام امور را قبضه كرد. و «دكز» و وزير ابن كدينه و گروهي از افراد مسلح
ص: 65
را بكشت و مسلط بر دولت شد تا اينكه مرد و پس از او فرزندش افضل را متصدي امور نمود كه بخواست خداي بزرگ بيان آن خواهيم كرد.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال در بيت المقدس براي عباسيان اقامه دعوت شد.
در اين سال امير ليث بن منصور بن حسين در دامغان و شريف ابو الغنائم عبد الصمد بن علي بن محمد بن مأمون در بغداد، درگذشتند. مرگ شريف ابو الغنائم در شوال و مولد او بسال سيصد و هفتاد و چهار بود. و در حديث از حيث اسناد عالي بود.
در ذي حجه اين سال شريف ابو الحسين محمد بن علي بن عبد اللّه بن عبد الصمد بن- المهتدي باللّه معروف به ابن الفريق درگذشت. او بنام راهب بني عباس ناميده ميشد، و آخرين كسي است كه از دارقطني و ابن شاهين و غيرهما حديث روايت ميكرد. و درگذشت او در بغداد رويداد.
در اين سال ناصر الدوله ابو علي حسين بن حمدان در مصر كشته شد. او را دكز- تزكي بكشت و شرح آن بنحو مستوفي بيان كرديم.
در اين سال امام ابو القاسم عبد الكريم هوازن قشيري نيشابوري، مصنف الرساله و غيرها درگذشت. وي امام، فقيه، اصولي، مفسر، نويسنده و مردي صاحب فضايل بسيار ميبود. اسبي بوي هديه داده شده بود كه بيست سال باو سواري داد. همينكه شيخ درگذشت، آن اسب چيزي نخورد و يك هفته بماند و پس از آن مرد.
و نيز در اين سال علي بن حسن بن علي بن الفضل ابو منصور، نويسنده معروف به «ابن صرّ بعر» درگذشت. نظام الملك روزي باو گفت كه تو ابن صر دُرّه هستي و به «صرّ بعر» و آن نام بر او باقيماند. وي از شاعران بس خوش سخن بود. ابن بياضي او را هجو كرده و گفته است:
«لئن نبز الناس قدما اباك‌فسموه من شعره صُربعرا»
«فأنك تنظم ما صرّه‌عقوقا له و تسميه شعرا»
ص: 66
مفاد آن بفارسي چنين است كه: چنانچه درگذشته مردم پدرت را به لئامت بدور داشتند. شعر او را «صريعرا» (او از شتر) ناميدند و تو همان آواز بپاداش او بنظم آوري و نامش را شعر گذاري.
ابن بياضي درباره او ستم روا داشته است زيرا كه او از شاعران خوب (خوش گفتار) بوده است و از اشعار ابن صُرد راست ابيات زير:
«تزاورن عن اذرعات يمينانواشز ليس يطقن البرينا»
«كلفن بنجد كأن الرياض‌اخذن لنجد عليها يمينا»
«و اقسمن يحملن إلا نحيلااليه و يبلغن الا حزينا»
«فلما استمعن زفير المشوق‌و نوح الحمام تركن الحنينا»
«اذا جئتما بانة الواديين‌فأرخوا النسوع و حلوا الوضينا»
«فثم علائق من اجلهن‌فلاء الدجي و الضحي قد طوينا»
«و قد أنبأتهم مياه الجنون‌بان بقلبك داء دفينا» مفاد اين ابيات بفارسي چنين است: زنان عصيان‌گر به ديدار هاموني كه سنگ صدايش در آن دشت برنيايد پاي بسته شده. و چنان دلبستگي بدان دشت پيدا كرده‌اند كه تو گوئي مرغزاران براي آن سرزمين سوگند همي گرفته و آنان سوگند ياد كرده‌اند كه جز باريك اندامان بدان دشت نبرند و جز اندوهگينان بدان نرسانند. هر گاه بميان اين دو بيابان آمديد، بار خود سست و همانجا فرود آئيد. چه بسا بخاطر آنان دلبستگيها باشد كه (آوازه آن) سياهي شب و روز را درهم پيچيده و سرشكي كه از ديدگان همي باريده است آنان را آگاه نموده باينكه در نهان خانه دل دردي دفين داري
.
ص: 67

(466) (سال چهار صد و شصت و شش)

بيان (تشريفات سلطنت) سلطان ملكشاه و خلعت بخشودن باو

در صفر اين سال گوهر آئين از اردوگاه سلطان وارد بغداد شد. خليفه القائم بامر اللّه بخاطر او اجلاس رسمي داشت و وليعهد المقتدي بامر اللّه در آن اجلاسيه بالاي سر خليفه بايستاد و خليفه عهد سلطنت بنام سلطان ملكشاه تسليم گوهر آئين كرد و وزير ديباچه آن بخواند و نيز پرچمي را كه خليفه بدست خويش بسته بود تسليم گوهر آئين كرد. در آن روز هيچكس از ورود بدار الخلافه منع نشد و صحن سلام از عامه مردم پر شد. آنچنان كه انسان مهم برايش اين بود كه خويشتن از ميان آن جمع نجات بخشد و مردم همه بهمديگر بسلامتي تهنيت ميگفتند.

بيان غرق شدن بغداد

در اين سال سمت شرقي و قسمتي از غرب آن غرق شد.
سبب آن اين بود كه آب دجله عظيم فزوني يافته و طغيان كرده و آب‌بندي كه در دهانه المعزيه وجود داشت گشوده شد و شب هنگام سيل بزرگي جاري شد و آب قسمت خشكي را در حاليكه باد بشدت ميوزيد بزير گرفت و آب بالا آمده از روي منازل گذشت
ص: 68
آنچه چاهك و چاه در سمت شرقي وجود داشت، بجوشيدند و خلق بسيار زير آوار هلاك شدند و زورقها از ترس اينكه غرق نشوند زير محل «التاج» باستحكام بسته شدند.
خليفه به نيايش و زاري بپاخاست و بُردي پوشيده و چوبدستي كوتاهي بدست داشت. ايتكين. ليماني از عكبرا فرا رسيد و به وزير گفت: ناويان (ملاحان) مردم را در معابر آزار همي كنند. آنها را بخواهيد و تهديد كنيد و دستور بدهيد آنچه بعادت جاري از آنها گرفته ميشد بگيرند.
مردم جمع شدند و دو بار در الطيار خطبه جمعه خواندند و در جهت غربي مقبره احمد (مقصود احمد بن حنبل است. م.) و مشهد باب التين (كاظميين مقصود است. م) غرق در آب شد و باروي آن (باروي مشهد) منهدم گرديد. شرف الدوله هزار دينار براي بنا و نوسازي آن نياز كرد و آب از پنجره‌هاي بيمارستان عضدي داخل شد.
از شگفتيها كه درباره اين غرق آورده‌اند اين است كه سال پيش از آن مردم كثرت وجود رامشگران و ميكده‌ها را پسنده ندانستند و يكي از مردمان تارهاي عود مغنيه‌اي را كه نزديك مرد سپاهي بود پاره كرد. و آن سپاهي كه مغنيه نزد وي بود، بشوريد و آن شخص را بزد و عامه اجتماع كردند و بسياري از ائمه منجمله ابو اسحاق شيرازي با آنان گرويد و از خليفه ياري خواستند و ويران ساختن خانه‌هاي فحشاء و ميخانه‌ها و ابطال آنها را طلب كردند و خليفه بآنها وعده داد در اين بار به سلطان مينويسد. آرام گرفته پراكنده شدند.
بسياري از صلحاء ملازم نيايش براي رفع آن (مفاسد) گشته كه اتفاقا بغداد غرق شد و خليفه و لشكريان از آن امر بزرگ سخت انديشناك شدند. و مصيبت همگاني و فراگيرنده زندگي همه مردم شد. شريف ابو جعفر بن ابي موسي برخي از حاجبان را بديد كه ميگويند: ما به سلطان مينويسيم و در پراكندن مردم ميكوشيم.
او ميگويد: آرام باشيد تا پاسخ برسد. مقصودش آن بود كه شما از آنچه خداي
ص: 69
بزرگ بر شما روا داشته شكايت كرديد. جواب آن شكايت پيش از رسيدن جواب سلطان غرق بود.

بيان تصرف ترمذ بوسيله سلطان ملكشاه و متاركه بين او و فرمانرواي سمرقند

بيان اين رويداد كرديم كه خاقان التكين فرمانرواي سمرقند، پس از قتل سلطان الب ارسلان اقدام به تصرف ترمذ كرد. همينكه امور ملك بر سلطان ملكشاه استقرار يافت روي به ترمذ نهاد و آنجا را محاصره كرد. افراد سپاه خندق آن را پر كردند و بوسيله منجنيق شهر را زير رگبار تير گرفتند. سكنه شهر ترسيدند و زينهار خواستند. بآنها تأمين داده شد و آنها را از شهر بيرون شدند و آنجا را تسليم نمودند.
برادر خاقان التكين در ترمذ بود. سلطان او را گرامي داشت و خلعت پوشاند. و نيك رفتاري كرد و آزادش كرد و قلعه ترمذ را به امير ساوتكين بسپرد و دستور داد تعمير شود و بر استحكام آن بيفزايد و باروي آن را را با سنگهاي سخت بنا كند. و خندق را عميق حفر نمايد. ساوتكين دستور سلطان را انجام داد.
سلطان ملكشاه از آنجا قصد سمرقند كرد. فرمانروايش آنجا را ترك كرده بود و كس فرستاده درخواست مصالحه نمود و به نظام الملك متوسل گرديد كه در پذيرفته شدن درخواستش و از تعرضي كه به ترمذ كرده تجاوز روا داشته بود.
پوزش وي بخواهد. درخواست او پذيرفته شد و مصالحه كردند و ملكشاه از آنجا به خراسان برگشت و سپس به ري عزيمت نمود. بلخ و طخارستان را به برادر خود شهاب الدين تكش واگذار كرد
.
ص: 70

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال زعيم الدوله ابو الحسن بن عبد الرحيم ناگهاني در نيل درگذشت و سن او هفتاد سال بود و پيش از اين باندازه كفايت اخبار او را بيان كرده‌ايم.
در اين سال اياز برادر سلطان ملكشاه درگذشت و شرّ او چون شرّ عمش قاورت بيك برطرف شد.
در ربيع الاول اين سال قاضي ابو الحسين بن ابي جعفر سمناني پدر زن قاضي القضاة ابي عبد اللّه دامغاني درگذشت و بجاي او فرزندش كه قضاء عراق و موصل را داشت.
امر قضاء را سرپرستي نمود. مولد قاضي ابي جعفر سال سيصد و هشتاد و چهار در سمنان بود او و پدرش از افراطيون در مذهب اشعري بودند. و پدرش مصنفات بسيار دارد.
و طرفه امري است كه يك حنفي اشعري هم باشد.
در جمادي الاخره اين سال عبد العزيز احمد بن محمد بن علي ابو محمد كتاني دمشقي درگذشت. وي از حفاظ (حافظ قرآن مجيد. م.) و بسيار حديث گوي و ثقه در روايت آن و از كسانيكه حديث شنيده بود، از جمله خطيب ابو بكر بغدادي بود
.
ص: 71

467 (سال چهار صد و شصت و هفت)

بيان درگذشت القائم بامر اللّه و پاره‌اي از سيرتِ او

در اين سال، شب پنجشنبه سيزدهم شعبان، امير المؤمنين القائم بامر اللّه، رضي اللّه عنه درگذشت. نامش عبد اللّه، ابو جعفر القادر باللّه ابي العباس احمد بن الامير اسحاق بن المقتدر باللّه ابي الفضل جعفر بن المعتضد باللّه ابي العباس احمد بود.
سبب مرگش اين بود كه مبتلا بعارضه كورك و دمل شده، پس فصد (رگ زد، خون گرفت) كرد، و تنها بخوابيد، محل فصد پاره شد و بي‌آنكه احساس كند خون زيادي از او برفت. از خواب بيدار شد و ضعف بر او چيره گشته و نيرويش فرو افتاده بود. پس يقين بمرگ كرد. وليعهد (خود) را احضار كرد و وصيتهاي خويش بدو نمود و نقيبين و قاضي القضاة و سايرين را با وزير ابن جهير بحضور طلبيد و آنان را گواه بر خود گرفت كه فرزند، فرزند (نوه) خود ابا القاسم عبد اللّه بن محمد بن القائم بامر اللّه را وليعهد خود كرده است.
همينكه درگذشت، شريف ابو جعفر بن ابي موسي هاشمي او را غسل داد و المقتدي بامر اللّه بر او نماز گذارد.
سن او هفتاد و شش سال و سه ماه و پنج روز و مدت خلافتش چهل و چهار سال و
ص: 72
هشت ماه و چند روز بود. و گفته شده است مولد او هيجدهم ذي حجه سال سيصد و نود و يك بوده، در اين صورت سن او هنگام فوت، هفتاد و شش سال و نه ماه و بيست و پنج روز بوده است.
مادرش ام ولد و قطر الندي (بپارسي ژاله. م.) ناميده ميشد و ارمنيه و گفته شده كه روميه بود كه درك خلافتش نمود. آورده‌اند كه نام مادرش (علم) بوده و در رجب سال چهار صد و پنجاه و دو درگذشت.
القائم مردي خوش روي و با صورتي نمكين، سپيد چهره كه بسرخي گرايش داشت، و خوش اندام و تركيب، و متورع و متدين و زاهد، و دانا و با يقين اعتقاد بوجود باري تعالي و بسيار بردبار بود.
القائم توجهي افزون به ادب و معرفتي نيك به كتابت داشت. بيشتر نامه‌ها كه از ديوان صادر ميشد او را راضي نميكرد و اصلاحاتي در انشاء آنها مينمود. براي عدل و نصفت در امور اولويت قائل بود و ميخواست نيازمنديهاي مردم برآورده شود.
و چيزيكه از او ميخواستند منعي در اداي آن نميديد.
محمد بن علي بن عامر وكيل ميگويد. روزي وارد مخزن شدم. كسي در آنجا بجاي نماند مگر اينكه قصه‌اي (مقصود شرح احوال و يا شكايتي است. م.) بمن داد.
چنانكه آستينهاي من پر از آنها شد. در دل گفتم: اگر خليفه برادر من بود، از عرض داشت همه آنها صرف نظر ميكردم. پس آنها را در بركه‌اي ريختم و القائم ميديد و من وجود او را در آن ديدگاه احساس نكردم. همينكه بر او وارد شدم خدمه را دستور داد آنچه از آن رقعه‌ها به بركه ريخته بودم بيرون آورند و خدمه آنها را بيرون آوردند، بر محتوي آنها آگاه شد. و خواسته‌هاي مردم را در ذيل آنها برآورده امضاء كرد. سپس بمن گفت: اي عامي (بي‌سواد) چه چيز تو را باين كار وادار كرد؟ گفتم: ترس از مزاحمت آنها. گفت: پس از اين بمانند اين كار مبادا از تو سرزند، ما آنچه از اموال خود داريم چيزي هم بآنها ميدهيم، ما وكلاي (حاجتمندان) هستيم.
ص: 73
براي القائم، ابو طالب محمد بن ايوب و ابو الفتح بن دارست و رئيس الرؤساء و ابو نصر بن جهير وزارت كردند. قاضي او ابا ماكولا و ابو عبد اللّه دامغاني بودند.

بيان خلافت المقتدر بامر اللّه‌

چون القائم بامر اللّه درگذشت با المقتدي بامر اللّه عبد اللّه بن محمد بن القائم به خلافت بيعت كردند. در مراسم بيعت مؤيد الملك فرزند نظام الملك و وزير فخر الدوله بن جهير و فرزندش عميد الدوله و شيخ ابو اسحاق و ابو نصر بن صباغ و نقيب النقباء طراد و نقيب طاهر المعمر بن محمد و قاضي القضاة ابو عبد اللّه دامغاني و ديگران از اعيان و همانند آنان حضور يافته، با وي بيعت كردند.
گفته شده نخستين كس كه با وي بيعت كرد شريف ابو جعفر بن ابي موسي هاشمي بود كه همينكه از تغسيل القائم فراغت پيدا كرد با المقتدر باللّه بيعت كرد و گفت: «اذا سيد منا مضي قام سيد» (يعني: هر گاه آقائي از مادر گذشت آقاي ديگر (بجاي او) بپاخاست) سپس دستش بفشرد و المقتدي در پاسخ وي گفت: «تؤول بما قال الكرام فقول» (يعني: سخني است آنچه (مردان) ارجمند گفته و بكار مي‌بندند).
همينكه مراسم بيعت انجام گرديد المقتدي نماز عصر با آنها گذارد.
القائم، جز او فرزند ذكوري از خود بجاي نگذاشت. چه آنكه الذخيره ابا العباس محمد بن القائم در روزگار خلافت پدر درگذشت و القائم جز او فرزند ذكوري نداشت و با درگذشت او مردم به انقراض نسل او يقين پيدا شد. و اعتقاد آنها بر اين شد كه خلافت از خاندان قادري به خانداني ديگر منتقل خواهد شد و در اختلال اوضاع بعد از القائم شكي نداشتند. زيرا كه باستثناي اعضاء منسوب بخاندان قادري سايرين از دودمان بني عباس با مردم عامه در شهر آميزش داشته و جريان زندگيشان همان زندگي مردم كوچه و بازار بود. و چنانچه مردم، بخلافت يكي از آنها و گزين ساختن او ناگزير ميشدند. او قبول عامه نداشت و آن هيبتي كه ملازمه با آن مقام دارد در ميان نبود، پس خداوند بزرگ چنين مقدر كرد كه از الذخيره ابا العباس فرزند
ص: 74
ذكوري بجاي ماند. الذخيره ابا العباس را جاريه‌اي بود بنام ارجوان (ارغوان) و ابا العباس بوي دلبستگي داشت و باو ميرسيد. همينكه درگذشت و آن كنيزك (جاريه) دريافت كه القائم را چه مصيبتي بزرگ از انقراض نسل او فرا گرفته. براي القائم بيان حال خود نمود كه از ابا العباس باردار است. پس بدان كنيزك دلبستگي پيدا شد و پس از موت سرور او به شش ماه المقتدي بدنيا آمد، القائم از اين رويداد بس شادمان گرديد و مسرتي عظيم يافت و در مهر و محبت نسبت بدان كنيزك مبالغه روا داشت.
چون حادثه بساسيري پيش آمد كرد، المقتدي قريب بچهار سال داشت.
خانواده‌اش او را پنهان نگهداشتند و ابو الغنائم بن محلبان او را چنانكه بيان كرديم.
به حران بر دو همينكه القائم به بغداد بازگشت المقتدي را از خفاگاهش بدو بازگرداندند و همينكه به رشد سني رسيد او را وليعهد خود كرد و چون بر سرير خلافت نشست، بنا بوصيت القائم، فخر الدوله بن جهير را در وزارت خود ابقاء كرد و عميد الدوله بن فخر الدوله بن جهير را براي گرفتن بيعت نزد سلطان ملكشاه گسيل داشت. عزيمت او در ماه رمضان بود و المقتدي انواع پيشكشيها كه در وصف نگنجد براي سلطان فرستاد.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در شوال اين سال در بغداد، از يك دكان نان‌پزي واقع در نهر المعلي آتشي بشهر افتاد و در بازار يكصد و هشتاد دكه غير از سراها بسوخت. سپس آتش در مأمونيه و پس از آن در ظفريه و سپس بدرب المطبخ و از آنجا بخانه خليفه و آنگاه بحمام سمرقندي و سپس به باب الدزج و درب خراسان سرايت كرد، پس از آن در جهت غربي در نهر طابق و نهر قلائن و قطيعه و باب البصره كشانده شد و برون از شمار بسوزاند.
در اين سال المستنصر باللّه علوي فرمانرواي مصر به فرمانفرماي مكه ابن ابي هاشم نامه‌اي به پيوست هديه‌اي گرانمايه بفرستاد و از وي خواست كه خطبه بنام او در مكه كه خدا آن را در پناه خود نگهدارد، اعاده شود، و در نامه ارسالي
ص: 75
گفته بود: سوگند تو و پيمان تو براي القائم و سلطان الب ارسلان بود كه (بنام آنها خطبه خواني) و اكنون هر دوي آنها درگذشته‌اند. حكمران مكه بنام المستنصر خطبه خواند و نام المقتدي ببريد. مدت خطبه بنام عباسيان در مكه چهار سال و پنج ماه بود. سپس در ذي حجه سال چهار صد و شصت و هشت اعاده شد.
در اين سال جنگ سختي ميان بني رياح و زغبه در افريقيه رويداد و بنو رياح بر زغبه برتري يافته آنها را شكست داده منهزم ساخته و از بلاد بيرونشان كردند.
در اين سال نظام الملك و سلطان ملكشاه گروهي از اعيان منجمين را گرد آوردند و روز اول حمل (فروردين م.) را نوروز مقرر داشتند. پيش از آن تاريخ نوروز، هنگام حلول خورشيد در نيمه حوت در (اسفند ماه) بود و آنچه سلطان انجام داد مبدأ تقويمها شد (تقويم جلالي م.) و نيز در اين سال تأسيس رصد خانه براي سلطان ملكشاه انجام گرديد. و گروهي از اعيان منجمين همانند: عمر بن ابراهيم خيامي و ابو المظفر اسفزاري و ميمون بن نجيب واسطي و غيرهم، در انجام اين امر عمل كردند و هزينه اين كار بس گران بود و مالي بسيار خرج آن شد و رصد خانه تا سال چهار صد و هشتاد و پنج كه سلطان درگذشت داير بود، پس از فوت او از ميان رفت
.
ص: 76

468 (سال چهار صد و شصت و هشت)

بيان تصرف دمشق بوسيله اقسيس‌

در بيان وقايع سال چهار صد و شصت و سه، تصرف رمله را بوسيله اقسيس و آنگاه بيت المقدس و سپس محاصره دمشق را، شرح داديم.
اقسيس همينكه از پيرامون دمشق بازگشت، هر سال بهنگام برداشت غلات به آباديها و روستاهاي آن رفته محصول آنها را ميگرفت و خود و سپاهيانش را تقويت ميكرد و مردم دمشق و لشكريان آن ضعيف ميشدند. چون رمضان چهار صد شصت و هفت فرا رسيد، رو بدمشق نهاد و آنجا را محاصره كرد. امير دمشق كه از جانب خليفه المستنصر در آنجا حكومت داشت، معلي بن حيدره بود. و نتوانست بر اقسيق برتري نشان دهد و در شوال اقسيس از دمشق منصرف گرديد. و امير آن معلي در ذي حجه از دمشق گريخت.
علت گريختن او اين بود كه با لشكريان و رعيت بد رفتاري كرده ستم روا داشت نفرين بر او از طرف عامه افزون گرديد. و سپاهيان بروي شوريدند و عامه مردم هم به شورشيان ياري كردند. و معلي از دمشق به بانياس گريخت.
و سپس از آنجا به صور رفت. پس از آن در آنجا دستگير و بمصر فرستاده و در مصر زنداني شد و در زندان مرد.
ص: 77
همينكه معلي از دمشق گريخت، مصامده اجتماع كردند و انتصار بن يحيي مصمودي معروف به رزين الدوله را بر خود فرمانفرما نمودند. در اين موقع نرخها گران شد و قحط گراني شدت پيدا كرد. چنانكه مردم بعضي بعض ديگر را ميخوردند! بين مصامده و جوانان شهر نيز اختلاف پديد گرديد. اقسيس از ماجرا آگاه شد و بدمشق بازگشت و در شعبان اين سال در آنجا فرود آمد و شهر را محاصره كرد و مواد غذائي معدوم و ناياب شد، و يك اردك اگر يافته ميشد به بيش از بيست دينار فروخته ميشد. مردم شهر را تسليم اقسيس كردند و زينهار خواستند.
و بعوض انتصار به دژ بانياس و شهر ساحلي يافا اكتفاء كرد و اقسيس و سپاهيانش در ذي قعده وارد دمشق شدند و روز جمعه پنج روز باقيمانده از ذي قعده بنام المقتدر باللّه خليفه عباسي خطبه خواند. و آن اعلام پايان خطبه خواندن بنام علويان مصر در دمشق بود. و اقسيس بر بيشتر شام چيره گرديد و در اذان ذكر «حي علي خير العمل» را منع كرد و مردم آن سخت از اين كار او شادمانيها كردند و نسبت بمردم ستم روا داشت و بدرفتاري با آنان پيشه خود ساخت.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال نصر بن محمود بن مرداس شهر منسبج را تصرف نمود و از روميان بگرفت.
در اين سال سعد الدوله گوهر آئين بعنوان شحنه بغداد از اردوگاه سلطان وارد بغداد شد و عميد ابو نصر بعنوان ناظر در امور توابع بغداد با وي همراه بود.
در اين سال سپاهياني كه در بطيحه بودند عليه امير آنجا ابي نصر هيثم به مخالفت سر برداشتند. وي از چنگ آنها بگريخت و از ملك خود و ذخاير و اموالي كه گرد آورده و مدتي دراز آنها را جمع كرده بود از تمام آنها نتوانست چيزي بهمراه
ص: 78
ببرد و بر گوهر آئين شحنه بغداد فرود آمد.
در اين سال آب بندها در نلوجه، منفجر شدند. و رسيدن آب به نيل و آباديهاي ديگر از بلاد دبيس بن مزيد قطع شد، و مردم آن جلاي (وطن) كرده و وبا در بين آنها بروز كرد. و همچنان بود تا اينكه در سال چهار صد و هفتاد و دو عميد الدوله بن- جهير، آب بندها بساخت.
در اين سال ابي علي حسن بن قاسم بن محمد قاري، معروف به غلام هراس واسطي درگذشت وي محدث و در بسياري از دانشها علامه بود.
در شعبان (اين سال) قاضي ابو الحسين محمد بن محمد بن بيضاوي فقيه شافعي درگذشت. فقه را در كرخ و در «باب السلوكي» تدريس ميكرد. وي شوهر دختر قاضي ابي الطيب طبري و عبد الرحمن بن محمد بن محمد بن مظفر ابن داود ابو الحسن بن ابي طلحة داودي، راوي صحيح بخاري بود و بسال سيصد و هفتاد و چهار متولد شده بود. و حديث و فقه شافعي را در محضر ابي بكر قفال و ابي حامد اسفراييني شنيده و فرا گرفت و با ابا علي دقاق و ابا عبد الرحمن سلمي مصاحبت كرده و مردي عابد و نيكوكار بود. زماني قصد نظام الملك كرد و پيش روي او به نشست و او را موعظه نمود و در سخنانش گفته بود: خداوند بزرگ تو را بر بندگان خود مسلط كرده است. و بنگر چه جواب خواهي داد هر گاه از تو بپرسد با آنها چه كردي؟
نظام الملك بگريست. و درگذشت او در يوشيج بود.
در اين سال ابو الحسن علي بن احمد بن محمد بن متويه واحدي مفسر، درگذشت. او مصنف (كتابهاي) الوسيط و البسيط و الوجيز در تفسير است.
و پيشوائي مشهور و نيشابوري بود. و هم چنين (در اين سال) ابو الفتح منصور بن احمد بن دارست وزير القائم در اهواز درگذشت. و نيز محمد بن قاسم بن حبيب- بن عبدوس ابو بكر صفار نيشابوري فقيه شافعي درگذشت. وي نزد ابي محمد- جويني تفقه آموخت و از الحاكم ابي عبد اللّه و ابي عبد الرحمن سلمي و غيرهما (حديث) شنيد.
ص: 79
و در اين سال مسعود بن محسن بن حسن بن عبد الرزاق، ابو جعفر بياضي شاعر درگذشت و او را اشعاري دلپسند است. از جمله سروده‌هاي اوست كه ميگويد:
يا من لبست لبعده ثوب الضني‌حتي خفيت به عن العواد
و انست بالسهر الطويل فانسيت‌اجفان عيني كيف كان رقادي
ان كان يوسف بالجمال مقطع الايدي فانت مفتت الاكباد مفاد اين ابيات بفارسي چنين است: ايكه از دوري او جامه اختفاء در بركردي تا از (ديدگان) بازآمدگان پنهان بماني. من به شب زنده داري آنچنان خو گرفته‌ام كه مژگانم از ياد برده كه چگونه بخواب ميرفتم. اگر يوسف به زيبائي برنده دستها بود تو شكننده دلها هستي!
ص: 80

469 (سال چهار صد و شصت و نه)

بيان اينكه اقسيس مصر را مصادره كرد و بازگشت او از اينجا

در اين سال اقسيس از دمشق بمصر رفت و آنجا را محاصره كرد و مردم آن را در تنگنا قرار داد و جائي باقي نگذاشت مگر آنكه تصرفش كند. مردم باتفاق ابن جوهري واعظ در (مسجد) جامع گرد آمده بتضرع و انابه به نيايش پرداخته بگريستند و خداوند دعاي آنها پذيرفت و اقسيس بدون قتال روي بهزيمت گذارد و بي‌علت و سيبي به زشت‌ترين وجهي منهزم گرديد. و در رسيدن بدمشق ياران و همراهانش پراكنده شده بودند. در دمشق بديد كه اهالي مخلفات و اموال او را نگهداشته حفظ كرده‌اند. آنها را سپاس داشت و خراج همانسال را از آنها برداشت.
اقسيس به بيت المقدس آمد، در آنجا بديد كه اهالي ياران و مخلفات او را زشت (پليد) دانسته آنها را در محراب داود عليه السلام محاصره كرده‌اند و همينكه بشهر نزديك شد، اهالي تحصن اختيار كردند و او را دشنام گفتند. اقسيس با آنها بجنگيد و شهر را به زور تصرف و غارت كرد و در كشتار اهالي بيداد كرد حتي كساني هم كه در مسجد الاقصي پناهنده شده بودند كشت و هر كس تنها در صخره (سنگ مقدس) ملتجي شده بود از كشتن آنها خودداري كرد. چنين است آنچه را كه شاميان ميگويند
ص: 81
كه نامش اقيس بود و درست اين است كه كه او «اتسز» بوده كه نامي است تركي، بعض مورخين شام گفته‌اند كه چون اتسز بمصر رسيد بدر امير الجيوش (فرمانده لشكريان) سپاهيان را گرد آورد و از اعراب و غيرهم از مردم بلاد ياري خواست و گروه زيادي گرد آمدند و جنگ كردند و اتسز منهزم شد و بسياري از همراهان و يارانش كشته شد و برادرش در آن گير و دار كشته و برادر ديگرش دستش بريده شد و بحال شكست و انهزام با عده قليلي از سپاهيان به شام بازگشت و به رمله رسيد و از آنجا به دمشق رفت.
و يكي كه من بوي اعتماد دارم از قول گروهي از فضلاي مصر مرا حكايت كرد: اتسز چون بمصر رسيد و در ظاهر شهر قاهره فرود آمد، همراهانش با مردم بدرفتاري كردند و بانها ستم روا داشتند. و اموال آنها را گرفتند و كارهاي بس زشت مرتكب شدند. كدخدايان و ريش سفيدان روستاها كس نزد خليفه المستنصر باللّه علوي فرستادند، و از آنچه بر آنها فرود آمده شكايت كردند. المستنصر بپاسخ پيام آنها گفته بود كه من از دفع شر اين دشمن زبون و ناتوان هستم و آنها (دوباره پيام دادند و) گفتند: ما آنچه مرد جنگي داريم نزد تو ميفرستيم كه با تو باشند و هر كس از آنها كه سلاح ندارد. از خود بآنها سلاح بده و بدان و آگاه باش كه افراد سپاهي اين دشمن خود را ايمن پنداشته‌اند و در بلاد پراكنده شده‌اند، ما در يك شب بر آنها شورش ميكنيم و آنها را مي‌كشيم و تو نيز با هر چه از مردان كه نزد تو گرد آمده‌اند. عليه آنها بيرون ميشوي و دشمن را ديگر نيروي برابري بر تو نخواهد بود. المستنصر خواست آنها را پذيرا شد. آنان هم مردان خود بسوي او فرستادند و همگي آنها در يك شب سر برداشته شوريدند و شبيخون زدند و تا آخرين نفر آنها را كشتند و كسي از همراهان اتسز سلامت نماند مگر آنها كه با او در اردوگاه بودند، و در آن هنگام بود كه المستنصر با سپاهياني كه در قاهره داشت بر او بيرون شد و اتسز تاب مقاومت نياورد، پشت بمعركه كرده رو بگريز نهاد و شر و بيدادگري او از مردم مصر برطرف شد.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال ابو نصر ابن استاد ابو القاسم قشيري از سفر حج به بغداد وارد شد و
ص: 82
در مدرسه نظاميه و در رباط شيخ الشيوخ بناي وعظ را گذاشت. و ميان او و حنبليها فتنه‌ها رويداد زيرا كه او درباره مذهب اشعري و ياري بدان سخن ميراند و پيروان او و متعصبين كثرت پيدا كردند دشمنان او از جنيلها و گروهي كه دنبال آنها گرفتند در بازار مدرسه نظاميه قصد او كردند و گروهي را كشتند.
از متعصبين نسبت به قشيري شيخ ابو اسحاق و شيخ الشيوخ و غيرهما از اعيان بودند و ميان دو گروه امور عظيمي جريان پيدا كرد.
در اين سال ابي اعلي بن ابي منصور بن فرامرز بن علاء الدوله ابي جعفر بن كاكويه ارسلان خاتون دختر داود عمه سلطان ملكشاه كه همسر القائم بامر اللّه بود، بعقد زواج خود بدر آورد.
در اين سال در جزيره و عراق و شام وباي بزرگي پديد آمد و مرگ و مير بسيار شد تا جائي كه بسياري از خرمنهاي غلات روي زمين باقيماند و بسبب فزوني مرگ و مير كسي نبود آنها را جمع‌آوري كند.
در اين سال محمود بن مرداس حكمران حلب درگذشت، و پسرش نصر به فرمانروائي نشست و ابن حيوس در قصيده‌اي او را مدح كرده از جمله گفته است:
«ثمانية لم تفترق مذ جمعتهافلا افترقت ما ذب عن ناظر شعر»
«ضميرك و التقوي وجودك و الغني‌و لفظك و المعني و عزمك و النصر»
«و كان لمحمود بن نصر سجيةو غالب ظني ان سيخلفها نصر» مفاد اين ابيات بفارسي چنين است: هشت چيز است كه از زماني كه گردشان آوردم از همديگر جدائي نداشتند و از ديد هر كس كه احساس آنها كرد جدا نماندند، ضمير تو، و تقوي و سخاوت و غنا، و لفظ و معني و عزم و پيروزي او، محمود بن نصر را سجيه‌اي بود و ظن غالبم آنست كه آن را براي نصر بميراث بجاي خواهد گذارد.
نصر بن محمود گفت: بخدا سوگند اگر گفته بود نصر آن را دو برابر خواهد (بجاي اينكه بميراث بجاي گذارد) دو برابرش ميدادم. و دستور داد آنچه پدرش باو ميداد بدهند و آن هزار دينار بود كه در طبقي از سيم باو نياز گردند.
ص: 83
در بيرون در محل اجلاس نصر گروهي از شاعران گرد آمده بودند، يكي از آنها گفت:
«علي بابك المعمور مننا عصابةمفاليس فانظر في امور المفاليس»
«و قد قنعت منك العصابة كلهابعشر الذي أعطيته لابن حيوس»
«و ما بيننا هذا التقارب كله‌و لكن سعيد لا يقاس بمنحوس» مفاد اين ابيات هم بفارسي اين است كه: «بدرگاه آبادت گروهي از تهي دستان گرد آمده‌اند و در كار اين مفلسان نظري (به عنايت) كني همه (افراد) اين گروه به ده يك آنچه به ابن حيوس (كرم) كردي قانع هستند. البته بين ما همه با او تقاربي نيست و لكن نيك بخت را با تيره روز قياس نكنند! نصر گفت: اگر گوينده گفته بود بمانند آنچه كه باو (ابن حيوس) داده‌اي بما نيز بده، ميدادم، و امر كرد برابر نيمي از آنچه كه به ابن حيوس دادند بآنان بدهند، در اين سال اسپهدوست بن محمد بن حسن ابو منصور ديلمي شاعر درگذشت. او ابن حجاج و ابن نباته و غيرهما را درك كرده بود. و متشيع (شيعي) بود ولي ترك كرد و در اين باره گفته است:
«و اذا سئلت عن اعتقادي تلت: ماكانت عليه مذاهب الابرار»
«و اقول: خير الناس بعد محمد»صديقه و انيسه في الغار مفاد اين دو بيت بفارسي اين است كه: «هر گاه از اعتقاد من سؤال شود گويم كه اعتقاد من براه و روش ابرار است و ميگويم كه بهترين مردم بعد از محمد، صديق و يار او در غار است.
در اين سال رئيس العراقين، ابو احمد نهاوندي كه عميد بغداد بود. و شريف ابو جعفر بن ابي موسي هاشمي حنبلي (مذهب) و رزق اللّه بن محمد بن احمد ابن علي ابو سعد انباري، خطيب، فقيه حنفي كه بسيار حديث شنيده و ثقه و حافظ بود. و طاهر بن احمد بن بابشاد نحوي مصري درگذشتند، شخص اخير الذكر در رجب بسبب سقوط از بام مسجد (جامع)، عمرو بن العاص در مصر درگذشت و همچنين عبد اللّه بن محمد بن عبد اللّه
ص: 84
بن عمر بن احمد معروف به ابن هزار مرد، صريفيني درگذشت او راوي احاديث علي- بن جعد بود و آخرين كس از اين زمره راويان و مردي ثقه و صالح بود و از طريقه او شنيده‌ايم.

470 (سال چهار صد و هفتاد) بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال مؤيد الملك پسر نظام الملك از اردوگاه وارد بغداد شد.
در اين سال تميم بن معز بن باديس فرمانرواي افريقيه، با ناصر بن علناس عم نياي خود از بني حماد صلح كرد و تميم دختر خود «بلاره» را به زني بوي داد و او را از مهديه با اردوئي از سپاهيان روانه خانه ناصر شوهرش كرد و آنقدر زيور آلات و جهاز بهمراه او كرد كه بحساب نميآمد، و ناصر سي هزار دينار براي تميم فرستاد و تميم يك دينار از آن پول برداشت و بقيه را براي ناصر پس فرستاد.
در اين سال تميم پسر خود را بحكومت طرابلس غرب برقرار كرد.
در اين سال، در بغداد، ميان اهالي بازار مدرسه و بازار سه‌شنبه، بسبب معتقدات (مذهبي) فتنه‌اي بر پا شده و بعضي بعض ديگر را غارت كردند. در آن موقع مؤيد الملك پسر نظام الملك در بغداد بود و در خانه‌اي در جوار مدرسه (نظاميه) منزل داشت، او كس نزد عميد (بغداد) و شحنه فرستاد و آنها باتفاق لشكريان حاضر شدند و مردم را زدند و گروهي بين آنها كشته و از هم جدا شدند.
در ربيع الاول اين سال، قاضي ابو عبد اللّه محمد بن محمد ابن محمد بن بيضاوي، فقيه شافعي درگذشت، قاضي ابو طيب طبري نياي مادري او بود.
در رجب اين سال احمد بن محمد بن محمد بن احمد بن عبد اللّه بن نقور ابو الحسين
ص: 85
بزاز درگذشت، او مردي بسيار حديث‌دان و در روايت ثقه بود و، همچنين احمد ابن عبد الملك بن علي ابو صالح مؤذن نيشابوري درگذشت او هم وعظ ميكرد و هم اذان ميگفت و بسيار روايت ميدانست و حافظ و قرآن بود، مولد او بسال سيصد و هشتاد و هشت بود. و نيز در اين سال عبد الرحمان بن محمد بن اسحاق بن محمد بن يحيي بن منده اصفهاني ابو القاسم بن ابي عبد اللّه حافظ درگذشت. او را تصانيف بسيار است از جمله:
تاريخ اصفهان، و گروهي در اعتقادات (مذهبي) از مردم اصفهان منسوب بدو ميباشد كه بآنها «عبد رحماني» ميگويند.
در شوال اين سال دختر نظام الملك همسر عميد الدوله بن جهير، به بيماري نفاس پس از زائيدن پسري همان روز تولد نوزادش درگذشت، و در دار الخلافه بخاك سپرده شد. تا آن زمان عادت بر اين جاري نبود مرده‌اي در دار الخلافه بخاك سپرده شود، و اين كار را محض تجليل و تكريم از پدرش نظام الملك كردند و فخر الدوله بن جهير وزير و فرزندش عميد الدوله شوهر دختر، سه روز در باب العامه بماتم نشستند
.
ص: 86

471 (سال چهار صد و هفتاد و يك)

بيان عزل ابن جهير از وزارت خليفه‌

در اين سال فخر الدوله ابو نصر بن جهير از وزارت خليفه عزل شد و پس از او ابو شجاع محمد بن حسين بوزارت رسيد.
سبب آن اين بود، چنانكه پيش از اين ياد كرديم، هنگامي كه ابا نصر بن قشيري وارد بغداد شد، چون از مذهب اشعري (بر منبر) سخن ميگفت و آن مذهب را نكوهيده دانست. بين او و حنبليها فتنه بر پا شد و گفتيم كه حنبليها و هواخواهان نشان چه‌ها كردند، ياران نظام الملك آن پيش آمد را منسوب بوزير فخر الدوله و گماشتگان او نمودند (يعني در آن واقعه ابن جهير متهم گرديد) و ابو الحسن محمد بن علي بن ابي الصقر واسطي فقيه شافعي به نظام الملك نوشت:
يا نظام الملك قد حل‌ببغداد النظام
و ابنك القاطن فيهامستهان مستضام
و بها اودي له قت‌ملي غلام و غلام
و الذي منهم تبقي‌سالما فيه سهام
يا قوام الدين لم يدبق ببغداد مقام
عظم الخطب و للحرب اتصال و دوام
فميّ لم تجسم الداءأياديك الحسام
ص: 87 و يكف القوم في بغداد قتل و انتقام
فعلي مدرسة فيهها و من فيها السلام
و اعتصام بحريم‌لك من بعد حرام هان اي نظام الملك، نظام (امور) در بغداد شيرازه‌اش بگسست و فرزندت كه در آن زيست ميكند باو بي‌احترامي و ستم بحق او روا داشته‌اند و در بغداد كار (بي‌نظمي) منتهي به كشت و كشتار بندگان شده و كسي هم كه از بين آنها سالم مانده تيرها (بدلش) نشسته. هان! اي آنكه استواري دين بتو باشد در بغداد مقامي (شأني) بجاي نمانده است و مصيبت بزرگ و جنگ پيوسته دوام دارد. تا زماني كه دستهاي تو با شمشير درد را ريشه كن نسازد و اين گروه در بغداد دست از قتل و و كينخواهي بر ندارند بر مدرسه‌اي در آن هست (مدرسه نظاميه مقصود است) بايد درود واپسين فرستاد. و توسل به حريم تو از اين پس حرام خواهد بود! نظام چون از ماجراي فتنه آگاه شد و بدانست كه قصد مدرسه او كرده و در جوار آن با آنكه فرزندش مؤيد الملك در آنجا بوده است، كشتار شده، بر او سخت گران آمد. پس با گوهر آئين را به شحنه‌گي بغداد بازگرداند و نامه‌اي براي خليفه المقتدر بامر اللّه نوشت و گوهر آئين فرستاد كه متضمن شكايت از بني جهير بود و عزل او را از وزارت تقاضا كرد و بگوهر آئين دستور داد كه هواخواهان بني جهير را دستگير و از تنبيه و گوشمالي آنها و وابستگان آنها كوتاهي نكند.
بنو جهير اين خبر بشنيد، عميد الدوله بقصد ديدار نظام الملك و جلب عواطف او، رو باردوگاه (سلطاني) نهاد و از بيراهه و پرهيز از جاده عمومي حركت كرد.
از بيم آنكه مبادا گوهر آئين در راه او را به‌بيند و بوي آزار رساند. همينكه گوهر آئين ببغداد رسيد، با خليفه ديدار كرد و نامه نظام الملك را بخليفه داد و خليفه به فخر الدوله دستور داد برود و ملازم خانه خود باشد.
از آن سوي عميد الدوله به اردوگاه سلطاني رسيد و همچنان در اصلاح امر با نظام الملك در گفتگو بسر برد تا اينكه بآنچه نظام الملك بدان دلبستگي داشت. او
ص: 88
را بر سر لطف آورد او بازگرداند و يك نواده دختري كه داشت به عميد الملك تزويج نمود و او در بيستم جمادي الاولي ببغداد بازگشت و لكن خليفه پدر او را (فخر الدوله پدر عميد الدوله را) بوزارت بر نگرداند و هر دوي آنها را امر كرد ملازم خانه خود باشند و ابا شجاع محمد بن الحسين را بوزارت منصوب كرد.
پس از آن نظام الملك با خليفه مكاتبه كرد و درباره بازگرداندن بني جهير بوزارت شفاعت آنها كرد. عميد الدوله بوزارت بازگردانده شد و به پدرش فخر الدوله اجازت داده شد. در خانه خويش بگشايد. اين رويداد در صفر سال چهار صد و هفتاد و دو رخ داد.

بيان استيلاي تتش بر دمشق‌

در اين سال تاج الدوله تتش بن الب ارسلان دمشق را تصرف نمود.
سبب اين بود كه سلطان ملكشاه برادرش شام و آنچه را محاصره كرد و مردم آن دچار گرسنگي سختي شدند. گروه زيادي از تركمانان با تتش بودند. در آن هنگام اقسيس (اتسز) حكمران دمشق براي او پيام فرستاد و طلب ياري نمود و او را آگاه ساخت كه سپاهيان مصر دمشق را در محاصره دارند.
بدر فرمانده لشكريان از مصر بدمشق سپاهي گسيل داشته بود. سركردگي آن سپاه را شخصي عهده‌دار بود بنام نصر الدوله و او دمشق را محاصره كرد و اقسيس مراتب را باطلاع تاج الدوله تتش رساند و از او طلب ياري كرد. تتش به ياري اقسيس شتافت. همينكه مصريان از نزديك شدن او (بدمشق) آگاه شدند، همچو منهزمين از پيش روي او بيمناك بگريختند. اقسيس از شهر به پيشواز بيرون شد تتش را در پاي باروي شهر ديدار كرد. تتش از اينكه در مسافتي دورتر باستقبال نيامده بر او خشم گرفت و او را نكوهش كرد. اقسيس اشتغال بامور را بهانه و عذر آورد.
تتش پوزش او نپذيرفت. في الحال او را دستگير و همان جا او را كشت و شهر را متصرف شد، و در سلوك با اهالي نيكرفتاري پيشه كرد و عدل و داد را ميانشان استوار داشت.
ابن همداني و غيره از عراقيان، آورده‌اند كه تصرف دمشق بوسيله تتش در اين
ص: 89
سال بوده است و حافظ ابو القاسم بن عساكر دمشقي در كتاب تاريخ دمشق آورده است كه تصرف دمشق بسال چهار صد و هفتاد و دو بود.

بيان پاره‌اي رويدادها

در اين سال ملك بركيارق پسر سلطان ملكشاه متولد شد.
در محرم اين سال سعد الدوله گوهر آئين ببغداد رسيد و بهنگام نماز در خانه‌اش كوس كوبيدند. اين كار را پيش از اين هم درخواست كرده بود ولي پذيرفته نشده بود زيرا كه عادت بر آن جاري نبود.
در ماه ربيع الاول اين سال سيف الدوله ابو النجم بدر بن ورام كردي جاواني، درگذشت و در طسفونج بخاك سپرده شد.
در رجب اين سال ابو علي بن البنا مُقري (قاري قرآن) حنبلي درگذشت و او را مصنفات بسياري است و همچنين سليم جوري از ناحيه جور از دجيل درگذشت. و مردي زاهد بود و كار ميكرد و از كسب خود نان ميخورد. و كسي را مكلف به تأمين نيازمنديهاي خود نميخواست كرده باشد. و در طنزه از ديار بكر اقامت داشت و اين ناحيه بداشتن ميوه بسيار ممتاز است ولي او هيچگاه در آنجا ميوه‌اي نخورد
.
ص: 90

472 (سال چهار صد و هفتاد و دو)

بيان فتوحات ابراهيم فرمانرواي غزنه در بلاد هند

در اين سال ملك ابراهيم بن مسعود بن محمود بن سبكتكين بعزم غزا (جهاد) به بلاد هند رهسپار شد و دژ «اجود» را كه در يكصد و بيست فرهنگي لاهور واقع بود محاصره كرد و آن قلعه‌اي در نهايت استحكام و بزرگ و ده هزار مرد رزمنده از آن حفاظت ميكرد و با ملك ابراهيم نبرد كردند و تحت محاصره او شكيبائي بخرج دادند و ملك ابراهيم بيش از يكبار بآنان يورش برد. و سختي پيكار او را بديدند و دلهايشان پر از ترس و بيم شد و در بيست و يكم صفر اين سال قلعه را تسليم وي نمودند.
در نواحي هند، دژي وجود داشت كه بآن قلعه «روبال» ميگفتند و بر قله بلند كوهي بنا شده بود و زير آن بيشه‌زاري بود كه درختان سر درهم برده و پشت آن دريا واقع شده و راه جنگ نداشت مگر از محلي تنگ و دژ پر از فيلهاي جنگي و هزارها و بيشتر مردان جنگ‌آور بود. و ملك ابراهيم را با آنان رويدادها بود و پافشاري با تمام وسائلي جنگي در نبرد با آنها كرد و قلعه را تصرف نمود و ساكنانش را از آنجا بزير آورد.
ص: 91
در موضعي كه بدان «دره نوره» ميگفتند، اقوامي از زاد ورود خراسانيان ميزيستند كه نياكان خويش را افراسياب تركي از زمان باستان ميدانستند و از پادشاهان كسي متعرض آنان نشده بود. ملك ابراهيم رو بآنها نهاد و در وهله نخست آنان را دعوت به اسلام كرد، دعوتش نپذيرفتند و با وي بجنگ و ستيز پرداختند. ملك ابراهيم بر آنها پيروز شد و كشتار بسيار از آنها شد و افرادي كه جان بسلامت بدر بردند در اطراف بلاد پراكنده شدند و از زنان و اطفال يكصد هزار نفر اسير شدند. در اين قلعه حوض آبي وجود داشت كه قطر آن حدود نيم فرسنگ بود و ژرفاي آن ناپيدا و ساكنان قلعه و تمام چارپايان كه داشتند از آن مينوشيدند و نقصاني در آب حوض پديد نميگرديد.
در بلاد هند موضعي هست كه بدان «وره» گفته ميشود و آن عبارت از دشتي است واقع ميان دو خليج، ملك ابراهيم بدان سوي رهسپار گرديد و در جمادي الاولي بدان موضع رسيد و در راه دشواريهاي بسيار وجود داشت كه همه را پشت سر گذاشت در آن موضع درختاني بسيار سر بهم فرو برده وجود داشت و سه ماه در آنجا توقف كرد و مردم از شدت سرما رنج بسيار ديدند و ملك ابراهيم غزو (جهاد) را ترك نكرد تا اينكه خداوند پيروزي را بر اولياي خويش و ياري باو و سرشكستگي دشمنانش را نصيب او كرد و ملك ابراهيم سالم و پيروزمند به غزنه بازگشت.
از تاريخ اين غزوات من آگاهي ندارم و اولين آنها را (ميدانم) كه در اين سال رويداد و بهمين سبب آنها را بدنبال هم آوردم.

بيان تصرف شهر حلب بوسيله شرف الدوله مسلم‌

در اين سال شرف الدوله مسلم بن قريش عقيلي، فرمانرواي موصل شهر حلب را تصرف كرد.
سبب اين بود كه تاج الدوله تتش بن الب ارسلان، چند بار و هر بار پس از بار ديگر آنجا را محاصره كرد و محاصره را بر مردم شهر شدت داد. شرف الدوله از
ص: 92
جهت خواربار و غيره باهالي حلب كمك ميرساند.
در اين سال هم تتش شهر حلب را محاصره نمود و چند روزي در پيرامون آن اقامت گزيد و سپس از آنجا برفت و بزاعه و بيره را تصرف كرد و مرتع و چراگاه غراز را بآتش كشيد و بدمشق برگشت.
همينكه تاج الدوله از آنجا كوچ كرد، اهالي شهر حلب از شرف الدوله خواستند بحلب بيايد تا شهر را باو تسليم كنند.
شرف الدوله بدان صوب عزيمت نمود. همينكه نزديك بحلب رسيد، مردم حلب از تسليم آن بوي خودداري نمودند. كسيكه پيشوائي مردم مينمود، شخصي بنام ابن حُتيتي عباسي بود. اتفاق چنين رويداد كه پسرش از شهر بيرون شد تا در اطراف روستائي كه داشتند، بشكار پردازد، يكي از تركمنها كه حاكم دژي در نواحي حلب بود او را گرفت و نزد شرف الدوله فرستاد. و او با شرف الدوله عهد و پيمان كرد كه هر گاه آزادش كند، شهر حلب را بوي تسليم نمايد. شرف الدوله او را آزاد كرد و آن فرزند ابن حتيتي بشهر برگشت و با پدرش بگفتگو پرداخت و او را از قرار و مداري كه با شرف الدوله گذارده بود آگاه ساخت. پدرش به تسليم شهر راضي و بران صحه نهاد و بنام شرف الدوله شعار داد و شهر را باو تسليم كرد.
شرف الدوله در سال چهار صد و هفتاد و سه وارد شهر شد و دژ شهر را محاصره كرد، و سابق و وثاب فرزندان محمود بن مرداس را از آن دژ بزير آورد.
همينكه شهر را تصرف نمود، فرزند خود كه پسر عمه سلطان (ملكشاه) بود، نزد سلطان گسيل داشت و گزارش تصرف شهر را بسلطان اطلاع داد و با فرزند خود گواهي نامه‌اي بخط عدول شهر حلب درباره ضمانت آن (در عهده خودش) همراه كرد.
سلطان خواست او را پذيرفت و شهر باس را به پسر عمه خود واگذار كرد.

بيان عزيمت ملكشاه بسوي كرمان‌

در اين سال سلطان ملكشاه بسوي استان كرمان رفت. چون سلطان شاه بن-
ص: 93
قاورت بيك فرمانرواي كرمان و پسر عم سلطان از وصول او به قلمرو خود آگاه شد به پيشواز او بيرون شد و پيشكشيهاي بسيار با خود بهمراه برد و در ديدار با سلطان تقديم نمود و مراسم خدمتگزاري بجاي آورد و در خدمت مبالغه روا داشت سلطان فرمانروائي او را بر آن بستان استوار داشت و نسبت باو نيكي كرد و در محرم سال چهار صد و هفتاد و سه از آنجا به اصفهان بازگشت.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال خليفه المقتدي بامر اللّه امير المؤمنين، داراي پسري شد و او را موسي ناميد و كنيه‌اش ابا جعفر و شهر بغداد را هفت شبانه روز چراغان كردند.
در اين سال سلطان ملكشاه شكاركنان بخوزستان رسيد، خمارتكين و گوهر آئين بهمراه او بدانجا رسيدند و هر دوي آنها درباره قتل ابن علان يهودي، ضمانت كننده بصره ميكوشيدند و ابن علان به نظام الملك پناهنده شده بود. ميان نظام الملك و خمارتكين شرابي و گوهر آئين دشمني بود و بهمين سبب درباره آن يهودي سعايت همي كردند. سلطان امر كرد او را غرق كنند، و غرقش كردند.
و در اثر آن نظام الملك از سوار شدن بمدت سه روز خودداري كرد و در بروي همگان بست. پس از آن اشارت به سوار شدن او شد و سوار شد و سلطان دعوتي عظيم نمود و بسيار چيزها بوي بخشود و او را از كاري كه كرده بود نكوهش كرد و او پوزش طلبيد.
كار آن يهودي سخت بزرگي يافته بود تا آنجا كه همسرش (پس از غرق شوهرش) بدرود زندگي گفت و جنازه او را تمام مردم بصره، جز قاضي شهر، تشييع كردند. و نعمتي بزرگ و ثروتي فراوان داشت و سلطان يكصد هزار دينار آن بگرفت. خمارتكين بصره را بهمه جهت سالانه بيكصد هزار دينار و يكصد رأس اسب تضمين كرد.
ص: 94
در اين سال آب (رود) فرات نه ذرع فزوني پيدا كرد. بعضي آسيابهاي هيت و همچنين دهانه نهر عيسي را خراب كرد و تا سي و اندي ذراع بمرور افزون گرديد و آب از روي دو پل طراستان و خانقين كه هر دو منسوب به كسري بودند درگذشته آنها را بريد.
در ذي حجه اين سال نصر بن مروان، فرمانرواي دياربكر درگذشت و پس از وي فرزندش منصور زمام حكم قبضه نمود و تدبير دولت او ابن انباري ميكرد.
در اين سال ابو منصور محمد بن عبد العزيز عكبري درگذشت. مولد او بسال سيصد و هشتاد و چهار بود. وي از محدثين معروف و در روايات مردي راستين بود و همچنين محمد بن هبة اللّه بن حسن بن منصور، ابو بكر بن ابي القاسم طبري لالكائي درگذشت. مولد او بسال چهار صد و نه بود و از هلال حفار و غيره روايت همي كرد و در جمادي الاولي درگذشت.
در اين سال ابو الفتيان محمد بن سلطان بن عبوس شاعر مشهور درگذشت.
وي از نياي مادري خود قاضي ابي نصر بن محمد بن هارون الجندي روايت ميكرد
.
ص: 95

473 (سال چهار صد و هفتاد و سه)

بيان چيره شدن تكش بر پاره‌اي از خراسان و پس گرفتن آنها از او

در شعبان اين سال سلطان ملكشاه به ري عزيمت كرد و سان سپاه بديد و در نتيجه هفتهزار نفر از سپاهيان كه وضع آنها مورد رضايت نبود اخراج شدند.
و آنها نيز نزد برادرش تكش كه در يوشنج بود رفتند و تكش با انضمام آن عده به سپاهيان خود نيرو پيدا كرد و عليه ملكشاه عصيان ورزيد و بر مرو رود و مروشاهجان و ترمذ و غيرها چيره گرديد، و بطمع تصرف خراسان روي به نيشابور نهاد.
آورده‌اند كه موقعي كه سلطان امر به اخراج آن سپاهيان كرد نظام الملك باو گفت: در بين اين گروه كساني وجود ندارند كه نويسنده يا بازرگان يا خياط باشند و حرفه و پيشه ديگري جز سربازي و سپاهيگري ندارند هر گاه اخراج بشوند تأمين نخواهي داشت كه يكي را از خود برگزينند و بگويند سلطان اينست و اوست كه كاري بما خواهد داد و از دست ما چند برابر آنچه كه بطور جاري بآنها ميدهيم بيرون خواهد شد تا اينكه بر آنها ظفرياب شويم.
ص: 96
سلطان گفته او را نپذيرفت، و همينكه آن عده نزد برادرش رفته و بدو پيوستند از مخالفت با رأي نظام الملك پشيمان گرديد در حاليكه پشيماني براي او سودي نداشت.
گزارش كارهاي تكش به سلطان رسيد، بشتاب و جد تمام رو بخراسان رهسپار شد و پيش از آنكه بر نيشابور چيره شود بدانجا رسيد.
همينكه تكش از نزديك شدن سلطان آگاه شد از نيشابور روي بر تافت و در ترمذ متحصن شد. و سلطان قصد او را كرد و ترمذ را محاصره نمود. تكش گروهي از ياران سلطان را اسير كرده بود، آنها را آزاد كرده و صلح بين آنها برقرار شد. و تكش از ترمذ نزد برادرش سلطان ملكشاه رفت و از ترمذ فرود آمد.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال مؤيد الملك فرزند نظام الملك تكريت را از حكمران آن مهرباط تحويل گرفت و تسليم مؤيد الملك شد.
در اين سال ابو علي بن شبل شاعر مشهور درگذشت. از گفته‌هاي او در زهد ابيات زير است:
اهم بترك الذنب ثم يردّني‌طموح شباب بالغرام موكل
فمن لي اذا اخرت ذا اليوم توبةبان المنايا لي الي الشيب تمهل
أ اعجز ضعفا عن أدا حق خالقي‌و احمل وزرا فوق ما متحمل مفاد اين ابيات اين است كه: چون به ترك گناه همت ميگمارم جهش جواني كه عشق او را ميپايد مرا از آنچه بدان همت گماشته بودم برميگرداند.
هر گاه روزي من از توبه تأخير روا داشتم كيست كه مرا فريادرس باشد زيرا كه مرگ و نيستي تا به پيري مهلت نشناسد و من از اداي حق آفريدگار خويش ضعيف
ص: 97
و زبون بوده و گناهي برتر از توانائي خويش بار بدوش دارم.
و نيز در اين سال عميد ابو منصور در بصره درگذشت.
و در اين سال عبد السلام بن احمد بن محمد بن جعفر ابو الفتح صوفي از مردم فارس درگذشت. وي سفر بسيار كرده بود. و در عراق و شام و مصر و اصفهان حديث شنيده بود، درگذشت او در فارس بود.
يوسف بن حسن بن محمد بن حسن ابو الهيثم تفكري زنجاني نيز در اين سال بدرود زندگي گفت. مولد او بسال سيصد و نود و پنج بود و از ابي نعيم حافظ و غيره حديث شنيده بود و در محضر ابي اسحاق شيرازي فقه آموخته و ابا الطيب طبري را درك كرده بود و از علماي عاملين و مشتغلين به عبادت بود
.
ص: 98

474 (سال چهار صد و هفتاد و چهار)

بيان خواستگاري دختر سلطان ملكشاه براي خليفه‌

در اين سال خليفه، وزير (خود) فخر الدوله ابا نصر بن جهير را بخواستگاري دختر سلطان ملكشاه براي خودش، نزد سلطان فرستاد. فخر الدوله (از بغداد) به اصفهان رفت. كه از سلطان دختر او را خواستگاري كند، نظام الملك بوي دستور داد كه درباره اين مقصود، خدمت خاتون زوجه سلطان برسد، پس بخدمت خاتون رسيدند و با وي بگفتگو نشستند و خاتون بخواستگاران (اعزامي خليفه) گفت:
پادشاه غزنه و پادشاهان خانيه (مقصود خوانين تركستان است) در ما وراء النهر او را براي فرزندان خويش خواستگاري كردند و چهار صد هزار دينار، بذل اموال مينمودند. اگر خليفه چنان مالي به پردازد. او احق از سايرين است. ارسلان خاتون كه همسر القائم بامر اللّه بود، خاتون (زوجه سلطان) را بياگاهند كه چه شرافتي از اين وصلت با خليفه نصيب خواهد شد و آنان جملگي بندگان و خدمتگزاران (خليفه) هستند و از همچو خليفه مردي كسي طلب مال نميكند، پس خاتون خواستگاري را بپذيرفت و از شرايط اين امر، مقرر داشت بيدرنگ پنجاه هزار دينار پرداخت گردد، و در پس پرده زني و زوجه ديگري غير از او نباشد، و شب هنگام، جز با وي بسر نبرد. اين شرايط پذيرفته شد و سلطان بدان دست داد (روي اين كار صحه نهاد. م) و فخر الدوله به بغداد بازگشت
.
ص: 99

بيان درگذشت نور الدوله بن مزيد و امارت فرزندش منصور

در شوال اين سال، نور الدوله ابو الاغر دبيس بن علي ابن مزيد اسدي در سطير آباد در سن هشتاد سالگي درگذشت، مدت امارتش پنجاه و هفت سال بود و همچنان در طول اين مدت به تفضل و احسان ستوده بود، و شعراء در رثاء او سخن بسيار سرودند، پس از او فرزندش ابو كامل منصور بجاي پدر به امارت نشست، و لقب او بهاء الدوله بود، و نيكرفتاري پيشه كرد و كارهاي نيك را قدر شناخت، و در ذي قعده نزد سلطان ملكشاه رفت و امارت او برقرار و استوار گرديد و در صفر سال چهار صد و هفتاد و پنج بازگشت و خليفه نيز بوي خلعت بخشود.

بيان محاصره شهر قابس بوسيله تميم بن معز

در اين سال امير تميم بن معز بن باديس فرمانرواي افريقيه شهر قابس را بشدت محاصره كرد و مردم آن را در تنگنا قرار داد و سپاهيانش در باغستانهاي آن ناحيه كه معروف به جنگل است خرابي بسيار ببار آورده آنها را تباه كردند.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال تتش، پس از بازگشت شرف الدوله، از دمشق قصد كرانه‌هاي شام كرد و انطرطوس و پاره‌اي از قلاع را گشوده و بدمشق بازگشت.
در اين سال بود كه شرف الدوله فرمانرواي موصل شهر حران را از بني وثاب نميري بگرفت و مردم رها با وي صلح كردند و سكه بنام او نقش شد.
در اين سال ظفر القائمي، دهانه‌هاي نهر عيسي را سد كرد. دهانه‌هاي اين نهر بيست و سه سال خراب بود و بارها آنها را سد كرده بودند و خراب شده بود تا اينكه ظفر آن را سد كرد.
در اين سال سلطان كس به بغداد فرستاد تا وزير ابو شجاع را كه بعد از بني جهير
ص: 100
وزارت خليفه كرده بود بيرون براند خليفه وي را باتفاق رسولي از جانب خود نزد نظام الملك فرستاد و نامه‌اي هم بخط خويش نوشت و امر كرده بود كه از ابي شجاع راضي باشد. سلطان از وي راضي شده او را ببغداد بازگرداند.
در اين سال فرزند سلطان ملكشاه كه نامش داود بود درگذشت و سلطان، جزع و فزع بسيار در مرگ فرزند كرده، اندوهي بزرگ باو روي داد و از دادن او براي تغسيل خودداري كرد تا بوي تتش تغيير كرد. بارها خواست خود را بكشد. خواصش او را از آن كار باز داشتند و چون بخاك سپرده شد نتوانست در جاي خود آرام گيرد و براي شكار بيرون شد و دستور داد در شهر مجالس ماتم و سوك بر پا شود و روزي چند آن مجالس ماتم داير بود. و وزير خليفه در بغداد بماتم او نشست.
در اين سال عبد اللّه بن احمد بن رضوان ابو القاسم درگذشت، وي از اعيان اهالي بغداد بود، بيماري شقيقه داشت و سه سال در خانه‌اي تاريك ميزيست و نميتوانست صدائي بشنود و نوري به‌بيند.
در ذي حجه اين سال ابو محمد بن ابي عثمان محدث درگذشت. مردي صالح بود و قرآن در مسجد خود در نهر القلائين قرائت ميكرد.
در اين سال علي بن احمد بن علي ابو القاسم بسري بندار درگذشت مولد او بسال سيصد و هشتاد و شش بود و از المخلص و غيره حديث شنيده و مردي ثقه و صالح بود.
در اين سال ابو اسحاق ابراهيم بن عقيل بن حبش قرشي نحوي درگذشت
.
ص: 101

475 (سال چهار صد و هفتاد و پنج)

بيان درگذشت جمال الملك فرزند نظام الملك‌

در رجب اين سال جمال الملك منصور فرزند نظام الملك درگذشت. در شعبان خبر مرگ او به بغداد رسيد. پس برادرش مؤيد الملك بماتم وي نشست.
فخر الدوله بن جهير و پسر او عميد الملك، در جلسه ماتم حاضر شده او را تسليت گفته و روز سوم خليفه كس فرستاد و مجلس (ختم) را برچيد.
سبب مرگ جمال الملك دلقكي بود كه در خدمت سلطان ملكشاه بود او را جعفرك ميناميدند و براي نظام الملك حكايت ميكرد و او را در خلوتها كه با سلطان داشت يادآوريها مينمود (مسخرگي ميكرد. م) جمال الملك از اين احوال «مسخرگيهاي جعفرك م.» آگاه شد. و در آن موقع در شهر بلخ بوده آن ناحيت و توابع آن را سرپرستي ميكرد. پس بيدرنگ، رو به پدر و سلطان كه در اصفهان بودند طي مراحل و منازل نمود برادرانش فخر الملك و مؤيد الملك به پيشوازش شتافتند، جمال الملك چون آنان را بديد، خشمگين و با آنان گفتگو كرد در چشم پوشي از كار جعفرك كه بوي خبر رسيده بود، همينكه بمحضر سلطان وارد شد جعفرك را ديد كه به خنداندن سلطان سرگرم است، پرخاشگرانه باو گفت: بمانند تو كسي در همچو موقفي ميايستد و در حضرت سلطان در اين جمع به
ص: 102
انباط ميپردازد. جعفرك همينكه از محضر سلطان بيرون آمد جمال الملك دستور داد او را گرفتند و امر به بيرون كشيدن زبانش از قفايش و قطعه كردن او نمود و مرد.
سپس در ركاب سلطان و پدرش بخراسان رفت و مدتي در نيشابور اقامت كردند سپس خواست باصفهان بازگردند، نظام الملك پيشاپيش بدان صوب رفت، سلطان عميد خراسان را بخواست و باو گفت: تو كدام دوستدار تري: سر خودت با سر جمال الملك؟ گفت: سر خودم را سلطان گفت: اگر اقدام بكشتن او نكني تو را خواهم كشت. عميد خراسان بمستخدمي كه مختص به خدمت جمال الملك بود.
جمع آمد، و در پنهاني بوي گفت: بهتر آنكه نعمت و منصب خود را نگهداريد و در قتل جمال الملك تدبير كنيد زيرا كه سلطان ميخواهد او را دستگير كند و بكشد و چنانچه شما او را به پنهاني بكشيد اصلح بحال شماست تا اينكه سلطان او را آشكارا بكشد. آن خادم گمان كرد آنچه عميد باو گفته درست است، پس زهري در سبوي فقاع ريخت، جمال الملك فقاع بخواست و آن خادم آن سبو را تقديم داشت و نوشيد و درگذشت، چون سلطان از مرگ او آگاه شد با شتاب رو باصفهان رهسپار گرديد تا اينكه به نظام الملك پيوست و او را از مرگ فرزندش آگاه كرد و او را تسليت بداد و گفت: من فرزند تو هستم و تو اولي از سايرين به بردباري و شكيبائي هستي.

بيان فتنه در بغداد ميان شافعيان و حنبليان‌

در اين سال، شريف ابو القاسم بكري مغربي واعظ وارد بغداد شد و اشعري مذهب بود، پيش از آن بحضور نظام الملك رسيده بود، نظام الملك دوستش داشت و متمايل باو گرديد و روانه بغدادش كرد و مستمري وافري براي او برقرار داشت، و او در مدرسه نظاميه به وعظ اقدام كرد و در حين وعظ سخن از حنبليها بميان آورده و عيبجوئي از آنها ميكرد و ميگفت: «ما كَفَرَ سُلَيْمانُ وَ لكِنَّ الشَّياطِينَ كَفَرُوا») [ (1)] (سليمان كفر نكرد شياطين كفر كردند م) بخدا سوگند احمد (مقصود احمد بن حنبل مؤسس
______________________________
[ (1)] قرآن كريم سوره 2 آيه 102
ص: 103
مذهب حنبلي است م.) كفر نگفته اصحاب او براه كفر رفته‌اند.
سپس او يك روز بخانه قاضي القضاة ابي عبد اللّه دامغاني واقع در نهر القلائين رفت در آنجا بين يكي از هواخواهان او و گروهي از حنبليها مشاجره‌اي رويداد كه منتهي به فتنه گرديد، هواخواهانش افزون شدند، و كوي بني الفراء در فشار گذاشته شد و كتب آنها را گرفتند، از جمله كتاب «الصفات» از ابي يعلي بود. اين كتاب را پيش روي ابو القاسم بكري واعظ، در حاليكه او بر كرسي وعظ نشسته بود ميخواندند و وي به تشنيع آنها (حنبليها) ميپرداخت و سخن ميراند، او را با حنبليها دشمنيها و فتنه‌ها برفت و از جانب ديوان به «البكري» ملقب شد، بدانائي كه در سنت داشت، و در بغداد درگذشت و در جوار ابي الحسن اشعري دفن شد.

بيان عزيمت شيخ ابي اسحاق به رسالت به نزد سلطان‌

در ذي حجه اين سال خليفه المقتدي بامر اللّه شيخ ابا اسحاق شيرازي را، به سفارت بحضرت سلطان ملكشاه و نظام الملك فرستاد، وي حامل نامه‌اي بود متضمن شكايت از عميد ابي الفتح بن ابي الليث عميد عراق و خواسته شده بود كه از كار نظارت بر بلاد نهي بشود. شيخ ابي اسحاق بهر شهري از شهرهاي ايران كه ميرسيد مردم از مرد و زن و فرزندانشان به پيشوازش بيرون ميشدند و ركابش لمس ميكردند و غبار استرش محض تبرك ميگرفتند. در اين سفر گروهي از اعيان بغداد و از جمله امام ابو بكر شاشي و غيره در صحبت او بودند و همينكه به ساوه رسيد تمام اهالي آنجا به پيشوازش بيرون شدند، و هر يك از فقهاي آن ديار از وي تمني كرد در خانه او فرود آيد و شيخ اين كار را نكرد، و گروهي از ارباب صناعات او را ديدار نموده و با آنان چيزها از صناعات خودشان همراه بود كه نثار هودج او مينمودند. نانوايان بيرون آمدند و نان نثار ميكردند و شيخ همگان را از آن كارها منع و نهي ميكرد، ميوه‌فروشان و شيريني فروشان غيرهم نيز همچنين ميكردند. در بين آن گروهها، كفش دوزان بيرون شده و كفشهاي نرم و لطيف ساخته بودند كه براي پاي اطفال شايسته بود، و آنها را
ص: 104
نثار ميكردند. و روي سر مردم فرو ميريخت و شيخ از كار آنان در شگفت بود و پس از بازگشت براي يارانش حكايت ميكرد و ميگفت: آيا نصيب شما از آن نثارها چه بود؟ و برخي گفتند: آنچه ما و سرور ما نصب برد؟ و شيخ گفت: اما من خود را بدرون هودج كشاندم. و ميخنديد. پس از ورود بمقصد، سلطان و نظام الملك او را گرامي داشتند. ميان او و امام الحرمين ابي المعالي جويني در محضر نظام الملك مناظره‌اي رويداد. در انجام رسالتي كه داشت و آنچه مورد خواست او بود پذيرفته شد، و چون ببغداد بازگشت، عميد كارش سست گرديد. و آنچه بدان اتكاء و اعتماد داشت در هم شكست و دستش از تمام آنچه كه بستگي به اطرافيان خليفه داشت كوتاه شد.
در اين سفر شيخ ابو اسحاق چون به بسطام رسيد، سهلكي شيخ صوفيه كه بزرگ شيخي از مشايخ بود به پيشوازش بيرون شد، همينكه شيخ ابو اسحاق شنيد شيخ از راه فراميرسد، با پاي پياده رو باو رفت و سهلكي چون او را بديد خويشتن از چارپائي كه بر آن سوار بود بزير افكند، و دست شيخ ابي اسحاق را بوسيد ابو اسحاق پاهاي شيخ ببوسيد و او را بجاي خود بنشاند. و ابو اسحاق پيش روي او بنشست. و هر كدام نسبت بديگري تكريمي و احترامي فراوان بجاي آوردند و شيخ سهلكي دانه‌هائي چند گندم به ابي اسحاق داد و خاطرنشان ساخت كه آن دانه‌ها تعلق به زمان ابي بزيد بسطامي دارد. و ابو اسحاق (از آن هديه) بس شادمان گرديد.

بيان محاصره دمشق بوسيله شرف الدوله و بازگشت او از آنجا

در اين سال تاج الدوله تتش گروه زيادي (سپاهي) گرد آورد و از بغداد بقصد بلاد روم و انطاكيه و سرزمينهاي مجاور آن، عزيمت كرد، شرف الدوله حكمران حلب اين خبر بشنيد و بيمناك شد، او نيز گروهي از اعراب عقيل و كردها را گرد آورد. و جمع زيادي گرد او متشكل شدند، پس با خليفه در مصر مكاتبه كرد و از او ياري طلبيد كه دمشق را محاصره كند. خليفه مصر وعده ياري باو داد. چون تتش از آن امر آگاه شد، بدمشق بازگشت و اول محرم بدانجا رسيد، (سال هفتصد و هفتاد و شش) و
ص: 105
شرف الدوله اواخر محرم بآنجا وارد شد و شهر را محاصره كرد و با مردم آن بجنگيد در يكي از روزها لشكريان دمشق از شهر بيرون شده و با او جنگيدند، و حمله‌اي راستين و پر تلاش بر سپاه شرف الدوله نموده، و سپاه او سست و تزلزل در آنها راه يافت اعراب منهزم شده، شرف الدوله پايمردي بخرج داده و مشرف بر اسارت بود كه يارانش بناي عقب‌نشيني گذاردند شرف الدوله چون چنان بديد و نيز ملاحظه نمود كه از مصر هم سپاهي بياري او نرسيد، و از بلاد خودش هم خبر رسيد كه اهالي حران عليه او عصيان ورزيده‌اند، از دمشق به بلاد خود كوچ كرد و چنان وانمود ساخت كه ميخواهد به فلسطين برود پس نخست به «مرج الصفر» رفت، مردم دمشق و تتش بيمناك و مضطرب شدند. سپس از مرج الصفر رو بسمت مشرق به بيابان روي نهاد، و در حركت خويش بسيار بشتاب وجد، رهسپار بود و بسياري از مواشي و سپاهيانش و همچنين چارپايان بسيار هلاك شد و عده بسياري از مردم از وي جدا افتادند.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال مؤيد الملك از اصفهان به بغداد وارد شد، عميد الدوله بن جهير، به پيشوازش شتافت، و در مدرسه نظاميه فرود آمد، و از سر در مدرسه در اوقات نماز سه مرتبه كوس نواختند مال زيادي تقديم داشتند تا كوس نواختن قطع كرد و طبلها را به تكريت فرستاد.
در جمادي الاخره اين سال ابو عمر و عبد الوهاب بن محمد بن اسحاق بن منده اصفهاني در اصفهان درگذشت او مردي حافظ (قرآن) و فاضل بود و همچنين امير ابو نصر علي بن الوزير ابي القاسم هبة اللّه بن علي بن جعفر بن ماكولا سضف كتاب الاكمال درگذشت مولد او بسال چهار صد و بيست و مردي فاضل و حافظ بود، غلامان ترك او در كرمان او را كشتند و مالش را ربودند
.
ص: 106

476 (سال چهار صد و هفتاد و شش)

بيان عزل عميد الدوله بن جهير از وزارت خليفه و عزيمت پدرش فخر الدوله بدياربكر

در صفر اين سال عميد الدوله بن جهير از وزارت خليفه عزل شد. و روزي كه عزل شد رسولي از جانب سلطان و نظام الملك وارد بغداد شده و از خليفه خواسته شد كه بنو جهير را بنزد سلطان بهمراه ببرد. خليفه بآنها اجازت داد. و بنو جهير با تمام افراد خانواده و زنانشان به نزد سلطان رفتند و نظام الملك بسي آنها را تكريم كرده احترام گذاشت. و سلطان دياربكر را به فخر الدوله بن جهير واگذارد و بوي خلعت داد.
و جامگان ديگر عطاء كرد و سپاهي بهمراه او بدياربكر گسيل داشت و امر كرد كه قصد آنجا نمايد و دياربكر را از بني مروان بگيرد و بنام خويش خطبه خواند و نام خود بر سكه‌ها ضرب كند و فخر الدوله بدان صوب رهسپار گرديد.
چون بنو جهير بغداد را ترك كردند. در ديوان ابو الفتح المظفر پسر رئيس الرؤساء مرتبت يافت. پيش از آن وي سرپرستي ابنيه دار الخلافه و غيرها ميكرد.

بيان عصيان اهالي حران شرف الدوله و فتح آن‌

در اين سال مردم حران بر شرف الدوله مسلم بن قريش عصيان ورزيدند و از
ص: 107
قاضي خود ابن حلبه اطاعت كردند. اهالي حران و ابن عطير نميري خواستند شهر را به «جبق» امير تركمان تسليم كنند. در آن هنگام شرف الدوله در دمشق بود و تاج الدوله تتش را محاصره كرد. چون خبر عصيان مردم حران را دريافت به حران بازگشت. و در اثناي مراجعت با ابن ملاعب حكمران حمص صلح كرد و سلميه و رفنيه را بوي واگذار نمود و بحركت بسوي حران ادامه داد و شهر را محاصره كرد و بوسيله منجنيق بدان (سنگ) انداخت و يك بدنه از باروي شهر خراب شد و در جمادي الاولي شهر را فتح كرد و قاضي و دو پسرش را گرفت و بر باروي شهر بدار زد.

بيان وزارت ابي شجاع محمد بن حسين براي خليفه‌

در اين سال خليفه ابا الفتح بن رئيس الرؤساء را از نيابت در ديوان عزل و ابي شجاع محمد بن حسين را بوزارت خويش منصوب كرد. و در شعبان خلعت وزارت بدو پوشاند و به لقب ظهير الدين ملقبش نمود و شاعران در مدح او سخن بسيار سرودند. از جمله ابو المظفر بن محمد بن عباس ابيوردي، در قصيده‌اي مشهور او را مدح كرد.
(مؤلف فاضل دو بيت از آن قصيده را آورده كه در نقل و ترجمه آن فايدتي بنظر نرسيد. م.)

بيان كشته شدن ابي المحاسن بن ابي الرضا

در شوال اين سال، سيد الرؤساء ابو المحاسن بن كمال الملك ابي الرضا، كشته شد. او به سلطان ملكشاه تقربي بس عظيم يافته بود. پدرش طغرانويس بود. روزي ابو المحاسن به سلطان گفت: نظام الملك و يارانش را بمن تسليم كنيد. من بشما هزار هزار دينار تسليم خواهم كرد. آنها اموال مردم ميخوردند و آباديها باقطاع ميدهند. و ذخاير نزد آنها فزوني يافته است.
ص: 108
نظام الملك از اين گفته‌ها با خبر شد، خواني بس بزرگ بمهماني بگستراند و غلامان خويش بر آن بگمارد و آنان هزاران تن از تركان بودند، اسبان و سلاح آنها را نيز بمعرض شهود گذاشت. همينكه سلطان بدان مهماني فرود آمد نظام الملك باو گفت: من تو را خدمت كردم و به پدر و نياي تو هم خدمت نمودم، مرا حق خدمت است. و بتو گفته‌اند كه من عشر اموال تو را ميگيرم. اين سخن درست است. من آنرا ميگيرم و صرف اين غلامان مينمايم كه براي تو گرد آورده‌ام و نيز صرف صدقات و صلات كه بزرگ سپاس و ثنائي بدنبال دارد و اجر آن بتو ميرسد، مينمايم. اموال آن و تمام آنچه را كه مالك هستم به پيشگاهت ريزم و خود قناعت به خرقه‌اي و زاويه‌اي ميكنم. سلطان امر كرد ابي المحاسن را بگيرند و چشمانش كور كنند و كردند و او را به قلعه ساوه فرستادند.
پدرش كمال الملك اين خبر بشنيد، بخانه نظام الملك پناهنده شد.
و دويست هزار دينار تسليم و پرداخت كرد و از طغرانويسي عزل شد و بجاي او مؤيد الملك بن نظام الملك برقرار گرديد.

بيان چيره‌شدن مالك بن علوي بر قيروان و باز پس گرفتن او از آنجا

در اين سال، مالك بن علوي صخري اعراب را گرد خود جمع آورد و گروهي زياد از آنها گرد او جمع شدند و رو به مهديه نهاد و آنجا را محاصره كرد. امير تميم- بن معز اقدام تام و تمامي در مقابله با وي كرد، مالك از آنجا كوچ كرد و بچيزي دست نيافته و رو به قيروان رفته آنجا را محاصره كرد و قيروان را متصرف شد.
تميم سپاهي گران مجهز كرد و او را در قيروان محاصره نمود. مالك چون ديد ياراي برابري با تميم ندارد، قيروان را ترك كرد و سپاه تميم بر آن چيره شد و قيروان دوباره جزء كشور او گرديد
.
ص: 109

پاره‌اي از رويدادها

در اين سال ارزاني و فراواني در تمام بلاد گسترش داشت. يك «كر» گندم اعلي در بغداد بده دينار رسيد. (اگر «كر» از اوزان عراق در آن زمان مقصود باشد. هر «كر» مساوي با 824 كيلوگرم و 940 گرم است. «كر» عادي برابر 368 كيلو و 880 گرم است. مترجم بنقل از تاريخ نقود و مقياسات در حكومت اسلامي).
در جمادي الاخره اين سال شيخ ابو اسحاق شيرازي درگذشت. مولد او بسال سيصد و نود و سه بود. شاعران در رثاء او سخن بسيار سرودند، از جمله ابو الحسن خباز و بندينجي و غيرهما. و او رحمة اللّه عليه، از حيث دانش و زهد و عبادت و سخاوت يگانه عصر خود بود. و در جامع (مسجد) القصر بر وي نماز گذاردند و ياران و پيروانش سه روز در مدرسه نظاميه بماتم نشستند و هيچكس از آنان تخلف از حضور در آن مجلس (ختم) نكرد.
مؤيد الملك بن نظام الملك در بغداد بود و امر تدريس در عهده ابا سعد عبد الرحمن بن مأمون متولي گذارد. چون نظام الملك از تعيين او بامر تدريس آگاه شد انكار آن كرد و گفت: بعد از شيخ ابي اسحاق بايستي در مدرسه را مي‌بستند.
بر جنازه او در باب الفردوس نماز گذارده، براي ديگري اين كار نكرده بودند و خليفه المقتدي بامر اللّه بر او نماز گذارد و در نماز ابو الفتح فرزند رئيس الرؤساء كه در مقام وزارت نيابت داشت پيشنمازي كرد و سپس در جامع القصر بر او نماز گذاردند و در باب ابرز بخاك سپرده شد
.
ص: 1